احوال ناخوش

ساخت وبلاگ
سلام مهربونا 

حالتون چطوره؟

اصلا دوست نداشتم اولین پستم تو این وب همش از غم و غصه و ناله باشه اما دیگه چه میشه کرد بخشی از زندگی هم اینه...

دردونه بدجور مریض شد...دیروز از خواب پا شدم دیدم بدنش خیلی داغه...تب کرده بود و تبشم بالا بود...تا غروب که محسن بیاد فقط رو پام خوابونده بودمش و پاشویه ش میکردم ولی اصلا فایده نداشت...دم غروب بود که تبش کلا قط شد...

ما هم گفتیم خب فعلا خوب شده و نیازی به دکتر نیس دیگه...تا اینکه ساعت یک شب شد و باز تب کرد اونم چه تبی...۳۹درجه لرز هم داشت

لباس پوشیدیم و زنگ زدیم آژانس و رفتیم درمونگاه...دکتر معاینه ش کرد گفت گلوش عفونت کرده و تشخیص من آنفولانزاس اگه با شیاف تبش پایین نیومد بیارینش آمپول بزنمش که تبش بیاد پایین...داروهاشو گرفتیم و برگشتیم خونه

وای که چه شب وحشتناکی بود...خسته بودیم و خوابمون میومد از اونطرفم دردونه همچنان تب داشت...تبشو میاوردیم پایین پنج دقیقه بعد دوباره تبش میرفت بالا

ساعت پنج بود که تبش یه کم اومد پایین منم ساعت گوشیم رو واسه هر یه ساعت تنظیم کرده بودم که خواب نمونم و دردونه تبش یدفعه نره بالا...شب خیلی بدی بود خیلی خیلی بد

فردایی ساعت دوازده بود بیدار شدیم...تبش باز بالا بود ای خداااااا...محسن رو صدا کردم گفتم پاشو ببریمش دکتر تبش اصلا از دیشب پایین نیومده

باز رفتیم درمونگاه...براش آمپول زد و دکتر گفت اگه با این آمپولم تبش تا یکی دوساعت دیگه پایین نیومد ببرینش بیمارستان...

اومدیم خونه...ناهار که نداشتیم از قرمه سبزی و برنج روز قبل کمی مونده بود همونو گرم کردیم و با نون خوردیم...منکه دوقاشق خوردم

محسن و دردونه خوابیدن منم رفتم براش شیربرنج درست کردم بخوره...خداروشکر تبش هم کلا قط شده بود

حالا چه بارونی هم میومد...

دردونه بیدار شد بهش شیربرنج دادم نخورد و گفت برنج میخوام حالا برنج کجا بود؟؟؟؟رفتم براش برنج درست کردم و دادم خورد...بچه م خیلی گشنه ش بود...رنگ و روش هم حسابی پریده بود

بعد اونم که یه کم خونه رو مرتب کردم که بازار شام شده بود...محسنم از بیخوابی سردرد گرفته بود رفت خوابید...دردونه و من حموم رفتیم و دردونه هم بعدش خوابید

منم برقا رو خاموش کرده بودم...ساعت یازده بود مامانم زنگ زد محسنم بیدار شد رفت حموم...من و مامان حرف میزدیم که دردونه بیدار شد گفت گشنمه و برنج میخوام...کلا امروز گیر داده بود به برنج خخخخ...شدیدا رنگش پریده و خیلی هم بهونه گیر شده...خداکنه فردا خوب شه

ما هم که شام نخورده بودیم...نون پنیر و هندونه خوردیم...محسن لقمه میگرفت و میداد بهم خیلی بهم مزه میداد

بعدشم که پدر و دختر خوابیدن منم اینجام و دیگه هم برم بخوابم

حس میکنم قر و قاطی نوشتم...همش از خستگی و بی حوصلگیه خیلی خیلی خلاصه وار گفتم

میام براتون یه ماجراهایی رو هم تعریف میکنم

فعلا بااااای

برگشت از دیار عشق...
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 190 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1396 ساعت: 6:51