این روزهای بی ثمر!!!

ساخت وبلاگ
سلام عزیزای دلم

آخ من چقدر بیمعرفت شدم...چقدر از اینجا و شماها دور شدم...امروز که اومدم به وبلاگم سری بزنم دیدم سمیراجانم واسم یه کامنت گذاشته...واسم عین یه تلنگر بود که من دارم با خودم چیکار میکنم؟؟؟

به خودم تشر زدم که گیتا تو اینهمه دوست مجازی خوب داری...تو شادی ها و غم ها باهمین...سنگ صبور همین...دیگه چی از این بهتر؟چرا انقدر از همشون دور شدی...از وبلاگت دور شدی...بنویس که نوشتن مثل همیشه حالتو بهتر میکنه..به دوستات سر بزن بی معرفت!!!

چقدر سر خودم غر زدم بماند...بچه ها ببخشینم که انقدر بی معرفتم...که الان چندوقته نیومدم بهتون سر بزنم...از فردا میام پیش تک تکتون

خب از خودمون بگم خداروشکر خوبیم و زندگی داره آروم آروم سپری میشه...فقط این روزا من عجیب و غریب شدم...بیشتر از درون...دارم خودخوری میکنم...دایم با خودم سرجنگ دارم...چشم دوختم به نیمه خالی لیوان...اصلا این روزا از خودم راضی نیستم..اصلاااااا...حتی تو نقش مادریم...این روزا خیلی بی حوصله...شلخته و خالی از اعتماد بنفس شدم...این نداشتن اعتماد به نفس و در نتیجه پا گذاشتن رو غرورم تو یه زمینه هایی داره بدجور اذیتم میکنه...تصمیم گرفتم رو خودم یه کم بیشتر کار کنم...یه مدته خودمو دست کم گرفتم...امروز داشتم فکر میکردم برم باشگاه ثبت نام کنم...هم شکمم رو آب کنم هم احساس میکنم بدنم بعد زایمان یه کم شل و ول شده...اندامم رو دوست دارم...امروز آهنگ گذاشتم و کلی رقصیدم و چندتا حرکتم اومدم...خودشیفته ام دیگه!!!!از آینه اندامم رو نگاه میکردم خودم کیفم کوک میشددیگه کم کم داشتم به خودم پیشنهاد های بی شرمانه میدادم...تا این حد یعنیدیگه خدا بالاخره تو یه چی به آدم یه حالی میدهخودشیفته کی بودم من؟

چندروز بود اصلا دست و دلم به تمیزی آنچنانی خونه هم نمیرفت...به طرز عجیبی تنبل شده بودم...امروز دیگه همت کردم و یه گردگیری و طی و جارو اساسی کردم...واسه ناهار فردامونم قیمه گذاشتم بپزه...واسه شام هم الویه...زنگ زدم محسن گفتم گوجه و سس بگیره...اومد گفت خیلی گشنمه دیگه رفت حموم منم شام رو آماده کردم...اومد بیرون بهش گفتم میخوام برم باشگاه گفت برو سر خیابونمونه...منم از ماه بعد میرم همین باشگاه...رو به روشم مهدکودکه دردونه رو ببر ثبت نام کن...حالا میخوام چندروز دیگه برم ثبت نام کنم...اینجوری خیلی خوب میشه هم من از روزمرگی در میام هم دردونه...خسته شدم از بس نشستم تو خونه و نه کسی اومد خونمون نه ما جایی داشتیم بریم...!!! بچه هم  حبس شده تو خونه و البته که داره پدر ما رو هم درمیاره...لب به غذا نمیزنه جدیدا...شربتشم براش گرفتم نمیخوره...اووووف چقدر حرص میخوریم سر غذا نخوردنش...شبا هم عادت کرده بود دیر میخوابید چون بعدظهرا میخوابید...امروز نخوابوندمش امشب زود گرفت خوابید...با اینکه به چندساعت سکوت تو بعدظهر واقعا احتیاج دارم ولی دیگه چاره ای نیس...شبا که دردونه دیر میخوابه صبحا از اونور دیر بیدار میشه دیگه نه صبحونه درست و حسابی میخوره نه ناهار...!!!

پریشب محسن زنگ زد خانم شام چی داریم؟منم دستمو بریده بودم خیلی درد میکرد شام نذاشته بودم ولی چون دردونه هوس حلوا کرده بود براش با دست چلاقم درست میکردم که محسن زنگ زد دیگه گفتم شام نداریم گفت زنگ زدم بگم شام نزار میخوام مرغ بریون بگیرم...دوتا گرفته بود...راستش من زیاد دوست نداشتم...خشک بود طعم خاصی هم نداشت...اون شب با اینکه دردونه قبل اومدن محسن پدر منو درآورد که گشنمه باز لب به هیچی نزد...یه وقتایی دیگه میزنم به سیم آخر کلی داد و بیداد راه میندازم...!!!

امروز یادم افتاد خیلی وقته به مامان محسن زنگ نزدم...زنگ زدم خیلی خوشحال شد...گفت امروز هرچی از خدا میخواستم همون میشد و یادتون افتاده بودم گفتم خیلی وقته خبرشون رو ندارم و زنگ نزدم بهشون(حالا نیس خیلی زنگ میزنه‌)که تو زنگ زدی!!!چندوقت پیش دیدم زنگ زده کلی تعجب و اینا...دیدم گفت اره زنگ زدم محسن گوشیش رو جواب نداد خواب بد دیدم...یعنی چون محسن جواب نداده بود زنگ زده بود به من...خب لازمه بگم اصلا ناراحت دیگه نمیشم؟برام یه مسئله بی اهمیت شده...ولی هربار زنگ میزنم یا خودش اینجور موقعها زنگ بزنه خیلی تحویل میگیره امروز خیلی خوشحال شد...یه لحظه دلم سوخت

*داریم به روزهای آخرسال نزدیک میشیم...خرید و شور و شوق مردم...شلوغی روزهای پایان سال

**غرورمو خیلی دوست دارم...غرورم ببخش اگه یه جاهایی واسه یه کسایی شکستمت که نباید میشکستم

***شهامت خیلی خوبه...من یه جاهایی ندارمش...حیف حیف حیف!!!

****یقین دارم خدا یه امتحانی ازم گرفت و من رد شدم...یعنی با کله خوردم زمین...خدایا ببخشید...میبخشی؟خواهش میکنم ببخش

*****فردا مامان بهتری میشم...قول میدم...!!!

برگشت از دیار عشق...
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 291 تاريخ : چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت: 10:28