پارک آب و آتش+دربند

ساخت وبلاگ
سلام مهربونا

حالتون چطوره؟من خوبم خداروشکر فقط داریم به آخرماه نزدیک میشیم واسه خونه و اینکه آخرش قراره چی بشه باز کمی استرس گرفتم خداکنه همه چی خوب و خوش تموم بشه...اصلا دلم نمیخواد به آخرای مرداد فکر کنم همش میگم ۵شهریور مثلا تو چه حس و حالی ام؟هنه چی یعنی تموم شده؟

دیگه اینکه خیلی اینجا احساس تنهایی میکنم نمیدونم چرا ولی اون حس خوبی که به وب قبلیم داشتم رو اینجا ندارم انگار بیشتر برای خودم و تعداد محدودی از دوستام که میان سر میزنن فقط مینویسم بعضی وقتا دوست دارم خیلیااینجا رفت و آمد کنن و کلی دوست مجازی داشته باشم حداقل جبران تنهایی دنیای واقعیم شه ولی حیف...

از دوشنبه براتون بگم...قرار بود شبش بریم پارک آب و آتش...خاله گفت زنگ میزنه به پسرخاله م که اونم بیاد همدور هم باشیم هم با ماشین اون که تازه خریده بریم...شب قبلش چون کم خوابیده بودم ب.ظ دردونه رو تو اتاق خوابش کردم خودمم یه ساعتی کنارش خوابیدم!!!خاله هم فسنجون درست کرده بود با برنج...بیدار شدم دوتایی وسایلا رو جمع کردیم و پسرخاله م اومد راه افتادیم سمت پارک...محسنم قرار بود از محل کارش بیاد اونجا یه بار زنگ زد گفت مغازه داداششه ما راه افتادیم اونم راه میوفته..ـخلاصه ما رسیدیم و چند دقیقه بعدش محسن زنگ زد گفت کجایین گفتم رسیدیم گفت پس منم ده دقیقه دیگه اونجام...منم دردونه و دخترخاله م رو بردم یه کم نزدیک آب بازی کنن ولی نزاشتم برن زیر آب چون آبش خییییییلی دیگه کثیفه!!!بماند که دردونه چقدررررر گریه کرد که من باید برم زیر آب و من نزاشتم

هرچی دیگه منتظر موندیم محسن نیومد گوشیشم خاموش بود با یه شماره ناشناس زنگزد گفت من فلان جام گفتم بمون میایم دنبالت که نتونستیم پیداش کنیم زنگ زدیم به اون شماره گفت اینجا نیس رفتهمن و داداشم کل پارک رو دنبالش گشتیم چندین بارم گشتیم دیگه خون خونم رو میخورد حتی یه زنگم نمیزد دوباره چنددقیقه بعد زنگ زد پسرخاله م بهش آدرس داد باز پیداش نشد داداشم و پسرخاله م رفتن دنبالش اونا که رفتن محسن رو از دور دیدم رفتم پیشش خیـــــــــــــــلی باهام بد حرف زدمنم حرف نزدم میدونستم چنددقیقه بعدش خودش پشیمون میشه همینطورم شدرفتیم پیش خاله اینا اصلا باهاش حرف نزدم هرچی باهام حرف میزد باهاش حرف نزدم جلو خاله اینا تابلو هم نکردم...اگه آدم چندسال پیش بودم گریه م میگرفت خودمو نابود میکردم ولی الان اصلااااا والا مگه اعصابم رو از سرراه آوردم گم شده که شده فدای سرم والا بخدا...هرحرفی هم میخواد بزنه آخرش که دودش میره تو چشم خودشمنم میدونم کجا باید حالش رو جا بیارمخلاصه پارک خیلی هم  بهم خوش نگذشت آخرشب شوهرخاله م هم اومد و خواستیم بریم سمت پل طبیعت که دیگه ورودیش رو بستن و کمی رفتیم اطرافش دور زدیم که من و محسن اونجا هم باهم جر وبحث کردیم دور از چشم بقیه...هرچی گفت جوابش رو دادم همچین دلم خنک شد واسه چی خودخوری کنم بخدا تا الان حرف نزدم فقط خودمو عذاب دادم واسه چی همه چی رو تو خودم بریزم دوبار منم جوابش رو بدم حساب کار دستش میاد..ـمحسن همه جور خوبی ای داره ولی سرعصبانیت نمیفهمه چی میگه تا الان جواب ندادم شاید خودش شرمنده بشه ولی مثل اینکه اشتباه کردم...مثل اینکه من باید اخلاقم رو عوض کنم 

ساعت دوشب بود رسیدیم خونه و خوابیدیم...صبح محسن رو بیدار کردم گفت نمیتونه بره سرکار و خیلی بدنش درد میکنه و پیام داد و واسه خودش مرخصی رد کرد..ـمنکه بیدار شدم خاله گفت گیتا بیاین امروز بریم دربند...من دیگه داشت گریه م میگرفت آخه دیگه واقعا از هرروز بیرون رفتن و گردش خسته شدم ولی دیگه خاله اصرار کرد گفتم باشه...ناهار که خوردیم آماده شدیم و با مترو رفتیم تجریش از اونجا سوار ماشینا شدیم و رفتیم دربند...من اولین بارم بود میرفتم چه جای قشنگی بود کلی اونجا عکس گرفتیم و رفتیم تا بالای بالاش...مثل بهشت بود به محسن میگفتم مثل یه بهشت کوچیکه....واقعا روحم اونجا نوازش میشد...رفتیم تو یه آلاچیق نشستیم که خیلی باصفا بود...داداش اینا گفتن بریم رو تخت های نزدیک آب بشینیم که نزاشتم گفتم بچه ها نمیزارن ما اونجا دودقیقه بشینیم خودشونو میندازن تو آب...خلاصه تو یه آلاچیق باصفا نشستیم و جوجه سفارش دادیم خوردیم که خیلی چسبید...بعدم قلیون سفارش دادیم...منکه خیلی وقت بود بوی قلیون بهم میخورد حالم بد میشد ولی دیروز حتی قلیونم کشیدمچون کم کشیدم اصلا اذیت نشدم...خاله هم کشید خخخخ میگفت عکس و فیلما رو نشون شوهرم ندین طلاقم میده آخه قلیون مگه چیه؟منکه اصلا باهاش مخالف نیستیم چون ماها وقتی میریم بیرون تفریحی میکشیم نه اینکه شب و روز بساطش تو خونمون باشه...اگه همیشگی باشه حرفیه...خلاصه من عاشق قلیون کشیدم تو جاهای سنتی و  طبیعتم کلی سر این قلیون کشیدن و خاله که دودش رو از دماغش داد بیرون خندیدیم خیلی اونجا بهمون خوش گذشت خیلی زیاد...دوباره از اونجا دراومدیم باز رفتیم بالاتر و بعد برگشتیم...منکه اصلا دلم نمیخواست بیام از اونجا...کاشکی میشد هرروز برم اونجا...اومدیم سوار ماشینا شدیم و رفتیم بازار تجریش...ما چیزی نخریدیم خاله یه کم خرت و پرت خرید بعد رفتیم یه جا نشستیم محسن بستنی مهمونمون کرد...که اون بستنیه خیلی چسبید...دردونه بعدش شروع کرد اذیت کردن جدیدا خیلی شیطون شده و غیرقابل کنترل...بیرون دیگه اشکم رو درمیاره از بس شیطونی میکنه...میگه دستشویی دارم با هزار بدبختی یه دستشویی پیدا میکنیم میره میگه ندارم بعد که برمیگردیم باز میگه دارمیکی دوبار که این بلا رو سرم آورد دیگه همون بار اول مجبورش میکنم کارشو بکنه...دیگه بعد بازار با مترو برگشتیم قلهک...تا رسیدیم خونه سریع من و دردونه پریدیم تو حموم..دردونه رو حموم کردم دخترخاله م هم گفت گیتا حمومش کنه بعد حموم کردنشون مانتو و شال خودم و لباسای دردونه و پیرهن محسن رو شستم و خودمم حموم کردم اومدم بیرون...داداش اینا هم حموم کردن...خاله سالاد درست کرد و خندوانه دیدیم بعد شام خوردیم...سفره پهن بود که شوهرخاله م هم اومد و دیگه یه ساعتی نشستیم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم...شوهرخاله م خیلی شوخه...بعدم که خوابیدیم

جمعه میخواستم برم خونه ولی خاله گفت بمونین جمعه هم بریم بیرون بعد برین...میخوام برم بقیه وسایلامو هم جمع کنم و دیگه به امیدخدا بریم خونه جدید...میگم خونه جدید...میگم اثاث کشی استرس میگیرم...استرس اینکه همه چی حل و فصل میشه؟پسرصابخونه رو حرفش میمونه و بقیه پول رو بدون اعصاب خردی میده؟بقیه پول ما جور میشه؟مشکلی پیش نمیاد؟؟؟؟

ووووی باز استرسا دارن شروع میشنخدایا همه امیدم به توئه دلم خیلی روشنه که اتفاقی نمیوفته پس ناامیدم نکن

برگشت از دیار عشق...
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : پارک,آتشدربند, نویسنده : mshtxxx بازدید : 231 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:04