آخرهفته چگونه گذشت؟؟!!

ساخت وبلاگ
پنجشنبه یک ظهر بود بیدار شدیم شب قبلش تا ۷صبح جون دادم که خوابم ببره ولی خوابم نمیبرد که نمیبرد آخرش نفهمیدم چطوری خوابم گرفت بیخوابی واقعا خیــــــلی بدهخاله از هشت صبح بیدار شده بود رفته بود آزمایش داده بود سبزی خوردن خریده بود اومده بود خونه قورمه سبزی بار گذاشته بود سبزی ها رو پاک کرده بود بنده خدا حوصله ش سررفته بود چون هممون خواب بودیم...چقدرررر بدم میاد اینجوری بی برنامه زندگی کنم باید حتما رو خودم کار کنم و یه نظمی به خواب و خوراک و زندگیم بدم خیلی دیگه همه چی رو ول کردم و اصلا اینجوری دوست ندارم و معذبم...ان شاءالله بعد اثاث کشیناهار خوردیم و دیگه هرکدوم یه طرفی دراز کشیده بودیم تا محسن اومد...چون پنجشنبه بود زود اومد خونه و با گوشیش مشغول بود...شوهرخاله م هم اومد و گرفت خوابید...از خواب که بیدار شد گفت وااااای بوی سوختگی میاد فک کنم دسته کتری سوخته که من پریدم تو آشپزخونه که نکنه بجای اینکه زیر کتری رو خاموش کنم شعله ش رو زیاد کردم که دسته کتری سوختهبدو بدو رفتم نگاه کردم دیدم زیر کتری خاموشه و هیچ بوی سوختنی هم نمیاد و شوهر خاله ام هم غش غش میخندهگفت حالا که اونجا رفتی چایی هم بریز بیار بخوریمخب رکب خوردم خخخ دیدم خاله اصلا از جاش تکونم نخوردا نگو دیگه کلک های شوهرش رو از برهچایی ریختم آوردم خوردیم و بعدم ظرفا رو شستم شوهر خاله م رفت برامون مرغ گرفت واسه ناهار فردا که ببریم درکه کباب کنیممن عاااااشق جوجه کبابم یعنیاااا....مرغا رو تمیز کردم و غروبم با خاله دوتایی خوابوندیمشون تو مواد...غروب دردونه و دخترخاله باهم لج کرده بودن دخترخاله م میگفت من بزرگم تو کوچولویی دردونه میگفت نههههه من بژرگمدخترخاله م هم گریه میکرد جیغ میزد که تو بزرگ نیستی ووووووی کله ما خراب شد از بس باهم بحث کردن خاله که حتی دخترش رو زد چون بدجور دیگه جیغ میزد محسن دید اینجوریه هردوشون رو برد تو کوچه بازی کنن از این حال و هوا دربیان...داداشم و پسر خاله ام هم رفته بودن بیرون که خاله زنگ زد واسه دخترا دفترنقاشی بخرن سرشون به نقاشی گرم شه کمتر دعوا کنن...دیگه از کوچه که اومدن دوست شده بودن و نقاشی کشیدن و باهم اسباب بازی هاشون رو ریخته بودن بازی میکردن خداروشکر خیلی کم باهم دعواشون میشه اصلا یاد چندماه پیش میوفتم که دخترخاله م چقدر دردونه رو اذیت میکرد هنوز تنم لرز میوفته چقدر اون یه هفته بهم فشار اومده بود و خونه برام حکم زندون رو داشت خداروشکر این سری همه چی خیلی خوب بود 

بعدم که شام خوردیم و خاله و داداشم و محسن با گوشی حکم بازی میکردن منم سرمو با گوشی گرم کردم دخترا هم که بازی میکردن...آخرشب شوهرخاله م اومد و گفت فردا نمیتونه مارو ببره درکه چون جمعه س و رستوران شلوغ میشهانقدهههههه خاله حرص خورد میگفت یه بار خواستی ما رو ببری بیرون و یه هفته س میگم جمعه بریم درکه حالا میگی جمعه س و نمیشه رستوران رو ول کنی و بیای...حالا شوهرخاله م هم اذیتش میکرد و کلی ما رو خندوند ولی خاله همچنان حرص میخورد خخخخ خلاصه دیگه گفتیم پس حتما نمیریم دیگه ولی صبح ساعت ده و نیم بود تلفن خونه زنگ خورد شوهر خاله م بود گفت آماده شین بیاین دم مترو منم از سرکار میام اونجاسریع خاله صدام کرد گیتا پاشو که درکه رفتنمون اوکی شدسریع همه بیدار شدیم و صبحونه خوردیم دقیقا یه ساعت بعدش از خونه زدیم بیرون...دم مترو چنددقیقه ای منتظر شوهرخاله م بودیم و بعد که اومد رفتیم تجریش  از اونجا هم سوار مینی بوس شدیم و رفتیم درکه...خب من دربند رو خیلی بیشتر از درکه دوست داشتم...دربند خیلی قشنگتره...خلاصه راه افتادیم و خیلی رفتیم بالا...دردونه هم که اینجور موقعا اصلا راه نمیره خانوووووومگریه میکرد که بغلم کنین و راه نمیرفت من و محسن نوبتی بغلش میکردیم خاله هم که سرشو پایین کرده بود و هی میرفت بالا و بالاتر و اصلا درک نمیکرد که ما با یه بچه چقدر سختمونه...بنظرم تو گردش و سفر آدم باید به فکر بقیه هم باشه نظر بقیه هم براش اهمیتی داشته باشه نه اینکه چون خودش دوست داره فلان جا بشینه بقیه رو خسته کنه هرچی میگفتم خاله بسه دیگه همینجا بشینیم میگفت نه بریم بالاتر جای همیشگیمون ما همیشه میریم اونجا بشینیم محسنم غر میزد که گیتا جای خودمون یعنی چی؟مگه بهش ارث رسیده؟اینهمه جای خوب رو رد کرده و ما رو با یه بچه تو ظله آفتاب میکشونه بالا که چی بشه آخه؟همه کوله پشتی ووسایل رو داده دست بقیه خودش با دست خالی میره بالا فکر ما رو نمیکنه؟

منم واقعا مونده بودم چی بگم آخه حق هم داشت واقعا دردونه اذیت میکرد هوا خیلی گرم بود و خاله هم هی ما رو میکشوند بالاتر و نفس خودمم دیگه بالا نمیومد و عصبانی شده بودم...با هر سختی ای بود رفتیم بالا ولی اونجا که مدنظر خاله بود گفتن باید هم تخت رو کرایه کنین که خیلی قیمتش بالا بود هم اینکه از خودمون غذا  بخرین ما هم که با خودمون جوجه برده بودیم اون همه راه رفتیم فقط خستگیش واسمون موند و دوباره اومدیم پایین...شوهرخاله م هم دیگه عصبانی شده بود از دست خاله وخودرأییش!!!

اومدیم پایینتر محسن رفت یه جا صحبت کرد و یه تخت کرایه کردیم و نشستیم سریع شوهرخاله و محسن بساط کباب رو راه انداختن و محسن کباب کرد چون خاله یادش رفته بود سیخ بیاره و سیخ خریدیمو کم بود محسن فک کنم ده باری کباب کرد خخخ....ناهار خیلی چسبید و بعد ناهارم نشستیم حرف زدیم و چایی سفارش دادیم که تو چایی من مو دراومدساعت شش هم دیگه جمع کردیم و راه افتادیم اومدیم تجریش...رفتیم بستنی خوردیم و تا خونه رسیدیم ساعت هشت و نیم بود...یکی یکی رفتیم حموم ...منکه دیگه بعد حموم خیلی خسته بودم و داشت خوابم میبرد ولی دردونه منکه رفته بودم حموم خوابیده بود و آخرشب بیدار شد گفت گشنمه و تا غذا خورد و دوباره خوابید خواب منم پریدساعت سه بود خوابیدم

صبحم یازده بیدار شدم خاله رفته بود خرید...چندروز پیش بهش گفتم ماهی شکم پر درست کرده بودم گفت پس واسه ما هم درست کن شنبه صبح زود میر ماهی تازه میخرم...ناهار وساشون ماهی شکم پر درست کردم ولی اصلا بهم نچسبید چون خاله آشپزیش زمین تا آسمون با آشپزی من فرق میکنه مثلا گفت ماهی رو تو درست کن ولی خب نزاشت اونجور که من خودم همیشه درست میکنم درست کنم...سبزی که نزاشت بریزم...آلو و زرشکم نزاشت...ادویه خیلی خیلی کم...رب  انار خییییییلی ریخت و ترش شدکلا به من مزه خاصی نداد فقط من موادشو درست کردم و دوختم و سرخ کردم...قورمه سبزی هم که درست میکنه اصلاااااا توش پیاز نمیریزه که من اصلا دوست ندارم اونجوری!!!

حین آشپزی محسن زنگ زد گفت تو گوشیت شماره پسرصابخونه سیوه واسم بفرستی؟گفتم اره الان برات میدم...بعدش همش استرس داشتم که الان محسن زنگ بزنه اون چی میخواد بگه؟چنددقیقه بعد زنگ زدم به محسن گفت بهش زنگ زده اونم گفته اول شهریور حتما پولتو میدم ...اوووووف میترسم امروز و فردا کنه و اون خونه از دستمون برهبدتر از همه اعصاب و روان ما باز بهم بریزه سر قضیه این خونه...چرا این قضیه خونه لعنتی تموم نمیشه آخه که ما هم نفس راحتی بکشیم...محسن یه ساعت دیگه میرسه و باید برگردیم خونمون...ساکم رو بستم ولی خب دلم اصلا رضا نیس که برم اون خونه...هوای اونجا انگار برام سنگینه...دوست ندارم اصلا برگردم خونه ولی چاره ای هم نیس باید برم وسایلامو جمع کنم و ببینم آخرش تکلیف ما چی میشه

داداشم دیگه باهام برنمیگرده خونمون آخه قرار شد دوماهی بره رستوران پیش شوهرخاله م کار کنه...گفت آبجی میخوام این دوماه رو کار کنم خرج دانشگاهم دربیاد دوست ندارم دستم پیش بابا دراز باشه دیگه خجالت میگیره!!!گفتم برو کار که عار نیس داداشی تازه غریبه هم نیس شوهرخالمونه... بنده خدا تا خاله بهش گفت بیاد پیشت کار کنه گفت خب بیاد خاله هم گفت نمیزارم تو خوابگاه رستوران بمونی با شوهرم برگرد خونه دوتایی باهم برین باهم بیاین...خدا ازشون راضی باشه الهی

دیگه برم آماده شم تا محسن اومد سریع بریم

پی نوشت۱:چندروزپیش به دردونه گفتم بیا موهاتو ببندم موقع ناهار نره تو چشم و دهنت...گفت نه مامانی من میخوام موهامو باد ببرهیعنی این جغله هم میدونه با موهای باز میشه دلبری کرد خخخ

پی نوشت۲:گاهی وقتا از دست خاله خیلی حرص میخورم آخه واقعا تو تربیت بچه هاش خیلی کوتاهی کرده...پسرش خیلی به پدر و مادرش بی احترامی میکنه...بزرگتری میکنه...باباش بنده خدا سه شب بهش میگه دیگه جمع کن بساط فوتبال بازی کردنتو این تی وی رو خاموش کن گوش نمیده باباش عصبانی میشه خاموش میکنه اون گوشی رو برمیداره و بازی میکنه

پی نوشت۳:دوستای گلم همچنان محتاج دعاهاتونم

برگشت از دیار عشق...
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : آخرهفته,چگونه,گذشت؟؟, نویسنده : mshtxxx بازدید : 238 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:04