بعد شام محسن رفت حموم...بعدش من دردونه رو حموم کردم و آوردم بیرون لباس تنش کردم موهاشو خشک کردم و خودم رفتم حموم...چندتا لباس داشتم که با دست شستم و جابرنجی م رو...بعد خودم حموم کردم...من تو مصرف آب خیلی رعایت میکنم مثلا موقع غذا درست کردن یا ظرف شستن و ...ولی وقتی میرم حموم یه تنه گند میزنم به تموم ذخایر آبیهمش حس میکنم خودمو خوب آب نکشم گربه شور شدمدیگه از حموم دراومدم خیلی خسته بودم دلم میخواست بگیرم بخوابم فقط...ولی دردونه بعدظهر خوابیده بود و سرحال بود...یه کم باهاش بازی کردم و خوابیدیم...چشامو که بستم خوابیدم دیگه...!!!
امروز صبح بیدار شدم لعد صبحونه ظرفا رو که دیشب نشسته بودم شستم...هنوز ناهار نخوردیم...ماهی گذاشتم سرخ شه...محسنم امروز که پنج شنبه س زود میاد و قراره بریم خرید...!!!
راستی دیروز غروب یدفعه هوس حلوا کردم و سریع دست بکار شدم و درست کردم...از همیشه یه کم شیرینتر شد...امروزم هوس آش رشته کردم...غروب که رفتیم خرید سبزی آش و رشته آش بگیرم که واسه فرداشب درست کنم...
دیگه اینکه طی یه عملیات انتحاری ما تصمیم گرفتیم بعد عید تو شمال خونه بسازیم...رو همون زمینی که مامان محسن بهش داده و نزدیک اوناس...کنارشم برادرشوهر درست کرده البته هنوز واسه اونا آماده نیس...ما تصمیم داشتیم اینجا خونه بخریم ولی بعد زلزله کلا نظرمون عوض شد...تصمیم داریم ساخت خونمون رو شروع کنیم و بعد چندسال که هم خونه آماده شد هم سرمایه ای واسه شروع یه کار جور کردیم برگردیم شهر خودمون...پایین خونمون سه تا مغازه درمیاد که یکیش واسه ماست یکی برادرشوهر کوچیکه یکی هم مامان محسن...چون زمین ما و برادرشوهر گرونتر دراومد قرار شد دو در مغازه ش مال بقیه باشه...برادرشوهر هم با اون یکی برادرشوهر و پدرشوهر شریکه...منتها مغازه ها رو خودشون باید درست کنن ما فقط ستونهای مغازه رو میزنیم و بعد مغازه خودمون رو درست میکنیم...حالا قراره تو اون مغازه خودمون یه کسب و کاری راه بندازیم چون منطقه ش منطقه خوبیه و میشه درآمد بالایی داشت...حالا اینا شاید یه هفت هشت سال دیگه عملی شه...تا خونه رو بسازیم تا خودمونو جمع و جور کنیم چندسالی زمان میبره و اینکه حتی زودتر از اینا خونه آماده شه هم ما برنمیگردیم...فعلا هستیم...من پارسال که اومدم به محسن گفتم وقتی سنمون رفت بالا برگردیم شهرمون ولی الان حرفمو پس میگیرم زندگی تو غربت و دور از خانواده خیلی سخته...من امسال خیلی داره بهم سخت میگذره...دلم تنگ شده واسه زمانی که شهر خودمون زندگی میکردیم...حالا باز تا خدا چی بخواد برامون...کسی از آینده خبر نداره...!!!
خب من دیگه برم ناهار بخورم و کم کم آماده شم تا محسن میاد وقتمون گرفته نشه
برگشت از دیار عشق...برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 259