خیالی که بیخیال نمیشه...!!!

ساخت وبلاگ
این روزها حوصله نوشتن نیس...کلی با خودم کلنجار میرم و تشر میزنم تا بیام بنویسم...مثل الان که انگار به زور دستمو گرفتم و پرت کردم اینجا و گفتم بنویس دیگه...!!!

داشتم فکر میکردم پارسال همین روزا خیلی مشکلاتم بیشتر بود...دغدغه هام بیشتر بود ولی بیشتر از زندگیم لذت میبردم...میرم وب قبلی آرشیو سال پیش رو میخونم ناراحت میشم از حال و روز این روزهام

اصلا موندم چه مرگمه...چی میخوام...خسته شدم از فکر و خیالاتی که تو سرم مدام وول میخوره...از قول و قرارهایی که با خودم میزارم و باز میزنم زیرش...از الان خودم گریزونم...خیلی سعی میکنم حالمو خوب کنم ولی یه جاهایی کم میارم...به آینده جرات نمیکنم فکر کنم...میترسم...میترسم...میترسم...دلم میخواد با یکی بی پرده حرف بزنم...ولی میگم آخه چی بگم وقتی خودمم نمیدونم چه مرگمه؟که خودم جواب دغدغه های الانم رو دارم و میدونم خودم باید حرکتی کنم ولی شهامتشو ندارم...شاید همین الان تو فکر و ذهن شما هم یه مساله ای هست...یه رازی هست...یه دغدغه ای هست که حتی به عزیزترین کس خودتون هم نمیتونین بگین...مطمعنا همه ماها یه دردهایی داریم...یه غصه هایی داریم که یواشکی میخوریم!!!

نمیگم چون هزارتا دلیل واسش داریم...مثلا یکیش اینکه دلمون نمیاد یکی دیگه رو هم درگیر مشکلات و دغدغه های خودمون کنیم...من الان به این حس گرفتارم...بین دوراهی...هم میدونم چی میخوام هم نمیدونم دقیقا چی میخوام...هم میشه گفت هم نمیشه گفت...هم دلم میخواد با یکی حرف بزنم هم دلم نمیاد فکر کسی رو مشغول کنم مخصوصا محسن رو...دلم نمیاد...نمیاد...نمیاد...میگم میگذره این روزا...قوی باشم...!!!

بگذریم

روز ۲۲بهمن واسه من یکی بی شک از بدترین و مزخرف ترین روزهای زندگی بود...اولین روز خاله پری بود...هم دلم گرفته بود...هی چشام پر اشک میشد...چقدر دلم میخواست تنها بودم و زار زار گریه میکردم بدون اینکه نگران نگرانی محسن شم...نگران دل کوچیک دردونه شم که چی شده مگه؟همینجور ریختم تو دل خودم...دلتنگ بودم...دلتنگ چی نمیدونم...دلم گرفته بود باز نمیدونم واسه چی...هرصدایی برام غمگین بود هر تصویری برام ناراحت کننده بود...آفتاب نارنجی دم غروب که افتاده بود رو پرده برام ناراحت کننده و گریه آور بود...دلم رو مچاله میکرد...وای که چقدر این روزها من تلخ شدم...!!!

عوضش دیروز روز خوبی بود...هوا ابری بود و بارونی بود منم که عاشق این هوا...اصلا مگه میشه بارون باشه و حال آدم رو خوب نکنه؟خونه رو مرتب کردم...با دردونه بیشتر بازی کردم...میوه آوردم خوردیم...بازم باهاش بازی کردم...تی وی رو روشن کردم و بعد مدتها فیلم دیدم و ازش لذت بردم...با دوستام حرف زدم...روز خوبی بود...!!!

امروزم در کل روز بدی نبود فقط یه ذره بی حوصله بودم...از پنج صبح هم دندونم از درد زق زق میکرد و کلافه م کرده بود البته هنوزم ادامه داره با اینکه دوبار مسکن خوردم...تا پنج غروب هی الکی تو خونه چرخیدم...بعد بلند شدم مواد ماکارونی رو درست کردم...ظرفا رو شستم...جارو و طی زدم...لباس های خودم و دردونه رو عوض کردم...ماکارونی رو دم گذاشتم...محسن اومد خونه دستگاه رسیور جدید گرفته بود...داشت اونو نصب میکرد منم کاهو سالاد رو میشستم که همونجور که رو به تی وی و پشت به آشپزخونه نشسته بود بی هوا گفت گیتا امروز تو اداره ۲۵نفر رو جواب کردن که دیگه از سربرج نیان سرکار...دلم یهو ریخت...گفتم تو چی؟گفت نه من هستم ولی مشخص بود تو فکره و نگرانه...حقم داره...شب عیدی و بیکاری...بیچاره اون ۲۵نفر...دیگه محسن سرگرم دستگاهه بود منم رو اپن سالاد درست میکردم و فکرم هزارجا میرفت ولی دلم روشن بود محسن بیکار نمیشه شب عیدی...هربار بخواد یه اتفاقی بیوفته دلم گواهی بد داد یعنی دیگه حتما میوفته ولی به دلم سر میزنم میبینم امید داره میدونم دیگه باید خیالم راحت باشه...سالاد رو درست کردم زیر ماکارونی رو خاموش کردم...نشستم رو مبل چنددقیقه بعد گفتم محسن سفره بندازم؟گفت اره...سفره رو پهن کردم غذا کشیدم همکار محسن زنگ زد حالا مگه ول میکرد چندبار محسن خداحافظی کرد باز اون روده درازی میکرد...سرشام میدیدم محسن همچین سرحال نیس...گفت نگرانم حالا بعد عید بود یه فکری باز میکردم الان شب عیدی نمیشه بیکار موند...دلش واسه بقیه همکاراش هم میسوخت و میگفت متاهلن و من از گرفتاری هاشون خبر دارم...بعد گفت بیخیال رژیم اعصابم ریخته بهم یه بار دیگه برام ماکارونی بکش...بعد سرسفره زنگ زد به یکی که لیست اخراجی ها دستش بود...زنگ زد بهش گفت نه تو جز اونا نیستی و تا همیشه هستی...آخییییش یه کم خیالمون راحت شد...دیگه محسن طفلی هم شارژ شد...!!! حالا خداکنه همیینطور باشه

بعدش باز محسن با دستگاه رسیور ور میرفت و دردونه هم پیشش نشسته بود...منم چایی دم کردم و نشستم رو مبل یه کم آهنگ گوش دادم...محسن خوابش میومد جا پهن کردم خوابید...منم چایی خوردم...دردونه گشنش بود دوباره براش ماکارونی گرم کردم و باهم تی وی دیدیم و بعد خوابید...منم با هندزفری آهنگ گوش میکردم و تو تلگرام تو کانالام میچرخیدم...چندبارم رفتم کنار پنجره بارون میومد دستمو از پنجره بردم بیرون  لمسش کردم این رحمت الهی رو...از اینکه قطره های بارون تند تند میخورد کف آسفالت خیلی حس خوبی داشتم...از صدای آرامش بخشش...بعدگفتم حالا بیام یه پست هم بزارم...همچین خودمو به زور هول دادم اینجا

کامنتا چندتایی مونده جواب بدم بعد همه رو تایید میکنم

برگشت از دیار عشق...
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 289 تاريخ : چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت: 10:28