هر آنچه گذشت...

ساخت وبلاگ
سلاااام دوستای خوبم حالتون چطوره؟خوب و خوش و سلامتین ان شاءالله؟امیدوارم که همینطور باشه

کلی گفتنی دارم و پستم قراره یه پست طولانی باشه

خب از جمعه بگم که قرار بود شام داییم اینا بیان و منم هی تو دلم میگفتم خداکنه نیان و تا لحظه آخر منتظر بودم زنگ بزنن کنسلش کنن ولی خب چنین چیزی نشد و اونا اومدن...تقریلا یک ب.ظ بود هممون بیدار شدیم و صبحونه خوردیم بعد من و خاله واسه ناهار مرغ درست کردیم و ناهار خوردیم داداشم و محسن میخواستن برن خرید داداشم میخواست لباس بخره...اونا که رفتن من ظرفا رو شستم خاله هم جارو زد و گردگیری کرد دختر و پسرشم فرستاده بود خونه عموشون...بعدم که من و دردونه حموم کردیم خاله شام گذاشت و بعد من و دردونه رفت حموم...ساعت هشت و نیم بودداییم اینا اومدن ولی محسن و داداشم هنوز داشتن خرید میکردن و گفتن یکی دوساعت بعد میان...خلاصه اومدن و بستنی گرفته بودن دور هم خوردیم خداروشکر گله نکردن که چرا نیومدین و این حرفا فقط صحبت جا به جایی ما شد دایی گفت کجا خونه گرفتین که وقتی بهش گفتم گفت اصلا منطقه خوبی نیس!!!عجب!!!!

دایی جان من ۱۸ساله کرج زندگی میکنه هنوووووز که هنوزه مستاجره تازه امسال خونه رهن کرده که خاله میگفت از اون پول تازه ده میلیونش رو وام گرفته و تو منطقه ای هم که نشسته وجدانا منطقه شناخته شده ای نیس نه مترو میخوره نه تاکسی خورش خوبه ولی اسم هرمنطقه ای از کرج رو جلوش بیاری میگه اصلا منطقه خوبی نیس خخخخ کلا واسه همین اخلاقاشونه ازشون خوشم نمیاد خیـــــــلی خودشونو دست بالا میگیرن حالا این مشکلی نیس مشکل اینه با کوبوندن این و اون خودشونو میخوان بکشن بالا...افسوس...افسوس

خب منم نقطه ضعفشون دستمه تقریبا از عمد گفتم چرا اتفاقامنطقه ش خیلی هم منطقه خوبیه خیلی از آشناها اونجا خونه گرفتن و راضی ان مثلا پسرداییت اونجا خونه خریده دایی جان چندین ساله داره زندگی میکنه که خب جواب هم داد فیسش خوابید گفتم پسرداییت خونه خریده آخه زورشون میادبا لب و لوچه آویزون گفت اره اونا خونه خریدن ولی اونجا اصلا خوب نیس(باشه تو خوبی خخخ)بعدم به تی وی نگاه کرد البته اینا رو خیلی آروم و دوستانه میگفتیما بعد زن دایی برگشت گفت آخه الان کجا خوبه؟کجا امنیت هست؟همه باید خودشون از خودشون مراقبت کنن بنده خدا داشت حرفای شوهرش رو ماستمالی میکرد...دیگه هیچ حرفی در این باره نشد ولی خب خاله هم انگار دل پری داشت فردایی میگفت برادر من اگه عرضه داشت الان از خودش خونه داشت این همه سال پولی جمع کرده بود برادرای من عرضه ندارن که...چطور شما یه ساله اومدین پول پیشتون قد پول پیش ۱۸سال اوناست؟؟؟

دیگه بعدش برنامه خانه ما شروع شد و همه باهم دیدیم به زن دایی میگفتم بیا باهم شرکت کنیم میگفت نه من سختمه خخخخ دیگه هرچی گفتیم سفره بندازیم شام بخوریم محسن اینا دیرمیان گفتن نه گشنمون نیس صبر میکنیم بیان...ده و نیم بود داداش و محسن اومدن که من جلدی پریدم تو حیاط که درو براشون باز کنم و به محسنم سفارش کنم دایی حرفی زد به دل نگیره و چیزی نگه که دلخوری پیش بیاد هرچند میدونستم دایی حرفی بزنه محسن طاقت نداره و بالاخره زیرپوستی هم شده به قول معروف یه حرفی میزنه که سرجاش بشینه واسه همین تموم سعیم رو میکردم که صحبتا به سمت خونه و منطقه و اینا نره که خداروشکر همینطورم شد..شام خوردیم و چایی و میوه و من و خاله و زن دایی بیشتر باهم صحبت میکردیم دایی با گوشیش ور میرفت محسن و داداش و اینا تی وی میدیدن و خلاصه شب خوبی بود خداروشکر...آخرشبم که اونا رفتن و به پسرداییم که چندروز دیگه میخواست بره مشهد هم  نذری دادیم و وچنددقیقه بعد رفتنشون ما هم خوابیدیم...پنج صبح هم شوهرخاله م از شمال رسید

شنبه هم خونه بودیم و یه روز معمولی بود غروب خاله گفت بیاین برین پارک قیطریه که من زنگ زدم به محسن ببینم کی میاد که گفت یه ساعت دیگه یعنی هفت غروب خونه م...گفتم محسن برنامه اینه چیکار کنیم بریم؟که گفت بریم خاله هم گفت پس شام از بیرون پیتزا میگیریم چون رستوران شوهرخاله  اینا شعبه دیگه ش فست فودیه و اطراف قیطریه س گفت شما برین من اونجا هماهنگ میکنم و میگم چه ساعتی برین غذا رو بگیرین

ساعت هشت بود از خونه زدیم بیرون و ماشین گرفتیم رفتیم پارک...یه جا نشستیم و چنددقیقه بعدش پسرخاله و داداشم رفتن پیتزاها رو گرفتن و شام خوردیم...بعدم چندتا عکس گرفتیم و بچه ها رفتن پی بازیشون محسن همونجا دراز کشید سرش درد گرفته بود یهویی...من و داداش و خاله هم با وسایل پارک ورزش میکردیم...یه جا من داشتم ورزش میکردم خاله اومد پیشم دیدم یه تیکه نون دستشه چندتیکه هم کباب توشه گفت نشسته بودم یه خانواده کباب کرده بودن دیدم خانمه اومد نزدیکم گفت خانم این چندتاتیکه کباب رو بخور بوش بهت میخوره آخه حامله ای گناه داره وااااای یعنی پوکیدم از خنده آخه خاله بنده خدا خیلی شکمش بزرگه بعد زایمان و چندتا جراحی که رو شکمش بوده همشون شکمش بزرگ شده و شبیه زن های حامله س طفلی حالا اون خانمه هم فک کرده حامله س خخخخ تازه خاله میگفت تو مترو هم سریع بهم صندلی میدن فک میکنن حامله م واقعا انگار چهار پنج ماهه حامله س هیکلش چاق نیس شکمش بزرگه شبیه زنای حامله س خخخخ خلاصه هرکدوم یه تیکه کباب خوردیم از برکت شکم خاله کلی تو پارک به هممون خوش گذشت منکه بعد مدتهااااا سوار تاب شدم و تو گوشم هندزفری گذاشته بودم و کلی تاب سواری کردم تازه خاله هم سوار شد و کلی کیف میکرد واسه خودش هرچند بعدش جفتمون سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودیممنکه الان چندساله سوار تاب میشم حالم بد میشه...حیف...دردونه هم که حسابی بهش خوش گذشت و کلی اونجا بازی کرد و انرژیش رو خالی کرد

آخرشبم شوهرخاله م اومد پارکـ پیشمون چنددقیقه ای نشستیم و راه افتادیم سمت قلهک خونه خاله اینا...از قیطریه تا قلهک رو پیاده اومدیم و نزاشتیم ماشین بگیرن یعنی جد و آبادمون اومد جلو چشمون مخصوصا دردونه هم حسابی اذیت میکرد و میگفت خسته شدم بغلم کنین دیگه واقعا حالم داشت بد میشد...دو ساعتی راه رفتیم  و فقطچنددقیقه ای که با هندزفری آهنگ گوش میکردم خیلی خوب بودبقیه راه رو دیگه واقعا خسته شده بودم...دو و نیم بود رسیدیم خونه واقعا حالم بد بود...تو خیابون به دردونه گفتم مامان جان خسته شدم یه کم راه برو گفت نههه (تازه بغل باباش و داییش هم آخراش دیگه نمیرفت)گفتم مامان میمیره از خستگی ها؟صورتشو چسبونده بود به صورتم میگفت مااامااااان نمیــــــــررسیدیم سرکوچه خاله اینا گفتم دردونه من واقعا دارم میمیرم همین یه ذره رو راه برو که بازم مخالفت کرد گفتم مامان بمیره کی مامان تو بشه؟هان؟برگشت گفت مامان...(مامان منو میگفت)بچه پررو 

با یه دنیااااا خستگی خوابیدم تا صبحم اصلا بیدار نشدم تموم بدنم کوفته بود حالا ب.ظ هم قرار شد بریم امام زاده صالح و بازار تجریش...بعد ناهار آماده شدیم و با مترو رفتیم...اول رفتیم زیارت...بعد زیارتم رفتیم بازار تجریش...خاله میخواست طلاهای دخترشو عوض کنه که رفتیم عوض کرد انقدرررررر دیگه دردونه واسه النگو گریه کرد که خودمم بغض کرده بودم آخه النگوهای دردونه شکسته و هنوزم نتونستیم براش عوض کنیمخیلی هم بچه م النگو دوست داره...براش رفتم ساعت خریدم کمی آروم شد...منم دیگه دلم خیلی گرفته بود...بعدش بازم دردونه شروع کرد آزار و اذیت...تو اون گرما میگفت اصلا از بغلت پایین نمیام و بغل گوشم جیغ و داد و ...اصلا نمیخوام بگم چقدر عذابم داد ولی دیگه به مرز جنون منو رسونده بود بخدا...

به هربدبختی و اعصاب خردی ای بود آرومش کردم...دیگه حال خودم خیلی بد بود و عصبانی بودم...کوفتم شد به معنای واقعی کلمه...خاله گفت بریم یه جا بهتون بستنی بدم که رفتیم خوردیم و من کمی حالم سرجاش اومد ولی کماکان اعصابم خرد بود واقعا دردونه اذیتم کرد از طرفی هم واسه طلا اونهمه گریه کرد جگرم آتیش گرفته بودهر چی هم میگفتم گوشواره هات ببین چه قشنگه فقط میگفت النگو میخوام اووووففففف...تو مترو خاله واسه بچه هاش مدادرنگی گرفت منم واسه دردونه گرفتم و یه هندزفری صورتی هم واسه خودم!!!

برگشتیم قلهک...دوباره تو کوچه خاله اینا دردونه افتاد گریه....ای خدااااادیگه داشتم روانی میشدم و دلم میخواست سرمو بکوبم دیوار...شقیقه هام داشتن میترکیدن...پاهامم دیگه یاریم نمیکردن راه برم...اومدیم خونه دراز به دراز افتادم...روح و جسمم خسته خسته بود...از بیرون رفتن فقط عذاب و خستگیش برام موند شوهرخاله م شام برامون داد و خوردیم...محسنم چون ما خونه نبودیم با همکاراش رفته بود سینما و ده و نیم بود اومد خونه...تا اونموقع من کمی حالم بهتر شده بود..ـخاله از دوران بچگیش برامون تعریف کرد...محسنم که اومد تو آشپزخونه براش سفره انداختم شامشو خورد منم کمی باهاش دوباره خوردم و جمع کردم بعدم چایی و میوه خوردیم و یه ساعتی حرف میزدیم که دیگه محسن گفت برم بخوابم منم از خداخواسته اومدم تو اتاق و دراز کشیدم تا دردونه هم بخوابه...الان دردونه و محسن خوابن...سکوت و تاریکی خونه بهم کمی آرامش از دست رفته م رو برگردوند...همش میگفتم کاش اصلا امروز نرفته بودیم بیرون

این روزا خیلی زود با هر حرف و حرکتی میشکنم و اعصابم ضعیف شده...الان عذاب وجدان اینکه امروز دردونه رو دعوا کردم و سرش داد کشیدم هم به همه فکر و خیال و فکرمشغولی هام اضافه شده 

دلم میخواد چشامو که یه روز صبح باز میکنم ببینم همه چی حل شده و زندگیمون روال عادیش رو داره طی میکنه...ناشکر نیستم هنوزم آرامش هست...دلخوشی هست...سلامتی هست اما من ضعیف شدم کشش هیچ مشکلی رو ندارم دیگه خداکنه مشکلات همه حل بشه واسه ما هم حل شه...امروز وقتی تو امامزاده صدای گریه بعضیا رو میشنیدم دلم ریش میشد...آدم هایی که تو خیابون وقتی میبینمشون فک میکنیم هیچ مشکلی ندارن ولی همه مدل آدمی با هر تیپ و قیافه ای مشکلات خودشو داره و یه وقتایی یه گوشه ای مثل گوشه امامزاده ها مثل ابر بها میباره

الهی خدا اول از همه به هممون سلامتی بده بعدم دستمونو تو مشکلات بگیره و کمکمون کنه الهی آمین

دوستای گلم همچنان محتاج دعاهاتون هستم...منو فراموش نکنین

برگشت از دیار عشق...
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : آنچه,گذشت, نویسنده : mshtxxx بازدید : 256 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:04