این روزهای پر تشویش

ساخت وبلاگ
این روزا روزای عجیب و غریبی ان...تموم اتفاق های بد و خوب باهم و پشت هم میوفته...گیجم و خسته انگار تو یه بلاتکلیفی خیلی بدی دارم دست و پا میزنم خداکنه این روزای مزخرفم تموم شن و برن

حالم نسبت به روزای قبل کمی بهتره...بلاخره من و محسن یه شب طاقتمون طاق شد و زدیم به سیم آخر بحث بدی بین ما و صابخونه شد...صابخونه ای که ذره ای انصاف نداره...قبلش داداش رو برداشته بودیم رفته بودیم گردش و خرید...شامم رفته بودیم پیتزا خورده بودیم و بعدم یه بارون که چه عرض کنم طوفان غافلگیرمون کرد و کنار مردم جیغ زدیم و شادی کردیم واسه رحمت الهی و نمیدونستیم قراره همه  اینا از دماغمون دربیاد!!!

باهر زبون زنده ی دنیا براشون حرف بزنیم یا تو کله شون نمیره یا نمیخوان بره...صلاحمون دراین بود دیگه بلند شیم رفتیم دنبال خونه و باقی قضایا!!!دیروز پسرشون یک سوم پولمون رو بهم صبح اومد تحویل داد گفتم بقیه ش رو کی میدین؟گفت والا چی بگم دستم خالیه مستاجر طبقه پایینم که رفت همین چندروز پیش و من پولشو دادم الانم ساختمون سازی دارم و دستم خالیه صبرکنین یا خونه فروش بره یا اجاره...گفتم امروز صبح اومده بودن واسه دیدن خونه ولی من تا خواستم آیفون رو جواب بدم خواهرتون از تو حیاط ردشون کرد اونام رفتن..بیچارگی رو تو چشماش خوندم بنده خدا ازشون بریده دیگه!!!خیلی دل من و محسن براش میسوزه

دوست دارم زودتر از اینجا بلند شیم بریم...بریم جایی که آرامش باشه...آسایش باشه

پریشب باز پیشنهاد دادم بریم پارک منتها شام رو خونه بخوریم و وسایل دستمون نگیریم...فقط روفرشی بردیم پهن کردیم تو چمنا و خوراکی گرفتیم..ـداداش هم فالوده مهمونمون کرد...دردونه هم با دوچرخه ش تو هوای آزاد کیف میکرد...یکی دوساعتی موندیم و بعد برگشتیم خونه

بعد چندروز که دستم واسه تمیزکردن به این خونه دیگه نمیرفت یه جارو و گردگیری اساسی کردم و همه جا رو برق انداختم...سبزی خورشتیم تموم شده بود پنج کیلو گرفتم و من و داداش تمیز کردیم...واسه شام کوکو سیب زمینی درست کردم و بعدم قیمه بارگذاشتم واسه ناهار محسن و خودمون...سبزی ها رو که با آب نمک خیس کرده بودم شستم و خرد کردم با دستگاه...بعدش من بسته بندی کردم داداشم برچسباش رو چسبوند که قاطی سبزی آش و کوکو نشه...داداش اینجاس خوش میگذره دور هم خوراکی میخوریم و میگیم میخندیم اعتراف میکنم داداش اگه اینجا نبود سکته میکردم...بعد بحث اون شبمون که چهره واقعیشون رو دیدم دیگه جرات نمیکنم در واحدمون رو باز کنم...کسی که آب واحدمون رو قط میکنه و وقتی به پسرشون که مرد خانواده اونا به حساب میاد اعتراض میکنیم کلا حاشا میکنه و میگه اونا دروغ میگن آدم قابل اطمینانی هست؟خدامیدونه کار دخترا بوده یا...بهرحال عاقبتش بخدا از عاقبت یزید بدتر میشه مگه آب رو روی مسلمون میبندن؟خدا بهشون رحم کنه فقط!!!

امروز همش منتظر بودم باز بیان خونه رو ببینن...سیب زمینی رو گاز سرخ میکردم واسه قیمه برنجمم آبکش کرده بودم میخواستم دم بزارم که آیفون رو زدن و درو باز کردم...دوتا آقا بودن اول طبقه های پایین رو دیدن بعد اومدن بالا صابخونه هم تو راه پله بود و دیگه بالا نیومد ازشون پرسیدم واسه اجاره اومدین یا خرید؟گفت خرید...همه جا خونه رو دیدن و رفتن...خداکنه بخرن اینجا رو و پول ما رو هم اینا زودتر بدن...ناهار خوردیم و ولو شدیم تو هال...امروز دختر داییم بدنیا اومد...از صبح چندین بار بهشون زنگ زدم یا برنمیداشتن یا در دسترس نبود ساعت چهار بود به دایی و زندایی زنگ زدم باز جواب ندادن دلم شور افتاد زنگ زدم به خاله گفت اره دخترش بدنیا اومده و کلی باهم حرف زدیم باز قط که کردم زنگ زدم به دایی...جواب داد و خیلی خوشحال و سرحال بود...تبریکگفتم و حال بچه و مادرشو پرسیدم الحمدالله هردوشون خوب و در سلامت کامل بودن خداروشکررررررر

این داییم رو باز از بقیه داییهام خیلی بیشتر دوست دارم...امروزم که صداش رو شنیدم که اونقد شاد و سرحال بود واقعا از ته دلم خوشحال شدم براش...پدرشدن واقعا هم خوشحالی داره یاد محسن افتادم...وقتی دردونه رو دیده بود و من داشتم از ریکاوری درمیومدم و اومد پیشم از دور که دیدم تو چشماش ستاره بارون بود...علاوه بر لباش چشماش هم به وضوح میخندیدن...یادش بخیر

بعدم که داداش و دردونه خوابیدن تا الان...خونه تو سکوت مطلقه و فقطم برق آشپزخونه روشنه...اونا خوابن و من لم دادم رو مبل و تندتند تایپ میکنم و کم کم هم باید برم شام آماده کنم...سبزی گذاشتم بیرون کوکوسبزی درست کنم واسه فرداناهارم قرمه سبزی!!!دو سه هفته س نخوردیم و هوس کردیم اساسی...یه فروشگاه لباس تو خیابونمون باز شده که خیلی لباس های شیک و جدیدی میاره با قیمت خیلی مناسب...چندشب قبل رفتیم اونجا خرید که من یه تاپ و شلوارک مشکی_بنفش گرفتم...واسه دردونه هم خواستم لباس بگیرم که چیزی دلمو نگرفت و گفت کار جدید میارم حالا امروز از تو کانالشون دیدم که لباس های دخترونه فوق العاده خوشگلی آورده بودن و دلم براشون رفت...حالا شب محسن حال و حوصله ش رو داشت باهم میریم وگرنه داداش گفت من میبرمت...

دوستای گلم میشه دعامون کنین بخدا خیلی به دعاهاتون محتاجیم...دعا کنین پولمون رو بدن و ما هم یه خونه خوب گیرمون بیاد از اینجا بلند شیم بریم...برم تو خونه جدیدم با آرامش براتون پست بزارم و انقد دغدغه نداشته باشم!!!

پ.ن:محسن اومد...بااااااای

برگشت از دیار عشق...
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 259 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 3:19