اومدم با کلی حرف و گفتنی

ساخت وبلاگ
سلام و صدتا سلام

چطورین مهربونای من؟چقد دلم برای همتون تنگ شده...واسه نوشتن تنگـ شده ولی این مدت حسابی سرم شلوغ بود حتی نرسیدم پست های جدیدتون رو بخونم

خب از خودمون بگم...از پنجشنبه تا شنبه همش بامحسن میرفتم بازار برای خرید...چیزایی که واسه مهمونی میخواستم رو گرفتم...جمعه هم رفتیم تره بار و میوه و وسایل سالاد و زیتون و ....گرفتیم...چقد خوبه میدون تره بار...همیشه از اون همه سرسبزی و طراوت حس خیلی خوبی بهم دست میده

شنبه هم رفتیم مرغ و دیگر وسایل رو گرفتیم...غروبش پسر حاج خانم اومد برامون کولر رو راه انداخت...هوا میبینین چه گرررررررم شده؟

یکشنبه رو محسن از اداره مرخصی گرفت که بمونه خونه و تو کارا کمکم کنه...الحق هم خیلی کمکم کرد...برام جارو کشید هال و اتاق خوابا رو و خیلی کارهای دیگه....دستش درد نکنه

منم شام رو گذاشتم و دیگه نزدیک اومدنشون بودکه چایی هم دم کردم...باورتون نمیشه انقد دیگه بدو بدو کرده بودم محسن که رفت دنبالشون چون مسیر رو بلد نبودن وایستاده بودم جلو دریچه کولر تا باد سرد بهم بخوره حالم جا بیادخخخخ

ساعت هشت بود مهمونامون رسیدن...داداش بزرگه محسن با خانم و بچه ش و مامان محسن...برادر کوچیکه ش هم تو راه بود...بهتون گفته بودم دیگه عمو محسن اینا رو دعوت نکردیم و گذاشتیم واسه سری بعد؟واقعا بعد مریضی دردونه رمقی برام نمونده بود که از اون همه آدم پذیرایی کنم

خلاصه اومدن و کلی از خونمون خوششون اومده بود همشون...همیشه تو مهمونی ها پذیرایی به عهده محسنه و اونم با جون و دل قبول میکنه خخخ من چایی ریختم و محسنم شروع کرد پذیرایی کردن...

یکی دوساعت بعدش داداش کوچیکه محسن هم اومد و دیگه کم کم سفره انداختیم و شام خوردیم...خداروشکر غذاها خوب شده بود و همه راضی بودن...واسه حاج خانم هم غذا کشیدم و بردم پایین...عطر غذاها تو ساختمون پیچیده بود و حالا که حاج خانم هر غذا خوشمزه ای درست میکنه و میاره واسم بالا درست نبودمن ندیدشون میگرفتم...از همه غذاها براشون کشیدم...واسه بابای محسنم که نبود یه قابلمه غذا ریختم و دادم مامان محسن ببره براش...واسه محسن و زن داداشش هم تو یه قابلمه دیگه غذا ریختم که فردایی ببرن سرکار

بعد شام هم چایی خوردیم و میوه و کلی حرف و بگو بخند...خداروشکر مهمونی خوب برگزار شد...حاج خانم هم اومد ظرفامو داد و تعارفش کردم و اومد داخل چند دقیقه ای پیشمون نشست و میوه و چایی خورد بعد رفت پایین...نمیدونین چقد نازنینه

ساعت دو نصفه شب بود تازه میخواستیم بخوابیم البته مردا زودتر خوابیده بودن...من و زن داداش بزرگه محسن که تا شش صبح حرف زدیم خخخخ

فردایی صبح هم پاشدم سماور رو روشن کردم چایی دم کردم و بهشون صبحونه دادم...واسه ناهار خونه عمو محسن دعوت بودن ما که بخاطر دردونه اصلا هیجا نتونستیم بریم...فدای سرش

بعد صبحونه جمع و جور کردن و رفتن...خونه که خالی شد یکی چنگ انداخت به دلم...خیلی دلم گرفت...دلم نمیخواست برن از شلوغی خونه بعد ماه ها حس خوبی داشتم...انقد بی رمق شدم که بعد رفتنشون افتادم رو مبل و به در و دیوار و خونه سوت و کورمون نگاه میکردم و بغض کرده بودم با خودم فکر میکردم حالا پدر مادر من بیان و برن چه حالی قراره بشم؟

دیگه کم کم بلند شدم و سفره صبحونه رو جمع کردم...خونه به معنای واقعی کلمه بازار شام بود...ظرفای شب قبل همه نشسته تو آشپزخونه انتظارم رو میکشیدن...تمام کانتر ها و زمین و سینک پر از ظرف کثیف بود و یک عدد گیتا کلافه که نمیدونست از کجا شروع کنه

سفره انداختم کنج آشپزخونه و کم کم شروع کردم ظرفا رو شستن و رو سفره چیدن تا خشک شن...یه ساعتی که ظرف شستم خسته شدم غذا گرم کردم و با دردونه دوتایی خوردیم...بعدش تو هال گرفتیم خوابیدیم..محسنم اون روز کمی زودتر اومد و گرفت خوابید...ساعت هفت بود پاشدم و بقیه ظرفا رو شستم...تا ده شب مشغول بودم...کمر و پاهام داشتن میترکیدن...محسن هم کل خونه رو برام جارو زد و خلاصه خونه شد دسته گل...کلی ازش تشکر کردم واقعا دیگه رمق جارو زدن نداشتم

محسن که گشنه ش نبود دردونه هم خونه حاج خانم رفته بود و با سارا(نوه صابخونه)دوتایی شام خورده بودن...یه بشقاب غذا کشیدم و خوردم...چقد چسبید...بعدم که خوابیدیم

فردایی صبحش که بلند شدم ظرفای خشک شده رو چیدم تو کابینتا و آشپزخونه هم خلوت شد...بعدم گردگیری کردم...دختر بزرگه حاج خانم خیلی دوست داشت بیاد خونمون و هربار نتونسته بود وقتی خواهرش بهم گفت امروز میاد خونمون گفتم پس حتماامروز باهم بیاین خونه م....گفت باشه بهش میگم

میدونستم میادبلند شدم وسایل پذیرایی رو آماده کردم و چیدم رو میز...چایی دارچینی دم کردم چون میدونم خیلی دوست دارن...بعدم یه آرایش ملایم کردم و لباسام رو عوض کردم چنددقیقه بعدش اومدن بالا...خیلی دختر بزرگه ش هم خانمه...غیر دختر کوچیکه بقیه از همون مدل آدم هایی هستن که دوست دارم..که به دلم میشینن و باهم میتونیم ساعتها حرف بزنیم بدون گوشه کنایه...پز...متلک...ایراد گرفتن و از همه مهمتر قضاوت نشدن...اینجور آدم ها به دلم میشینن و صدسال هم بگذره از ذهن و قلبم پاک نمیشن...با دختر کوچیکه ش حرف نمیزنیم چون خیلی بی ادب و گستاخه یه بار که من حموم بودم رفته بود فلکه آب رو بسته بود و وقتی محسن گفت آب چرا نمیاد شروع کرده بود داد و بیداد که فلکه خرابه و اینا ومحسنم کلا از این مدل آدمها بیزاره و کلا دهن به دهن نمیزاره...شنیدم خیلی محترمانه گفت خانم شما بفرمایین داخل من با برادرتون تماس میگیرم و مشکل حل میشه میدونین چی گفت؟گفت بیخود کردی سرخود رفتی فلکه رو باز کردی؟نه من نه محسن هیچکدوم جوابی ندادیم چون همیشه معتقدیم با آدم هایی که چاک دهنشون رو باز میکنن و حرمت بزرگتر حالیشون نیس نباید دهن به دهن گذاشت و بی اعتنایی بدترین ضربه و جواب میتونه باشه...چقدددددددد برادرش شرمنده شد و معذرت خواست چقدددددد بنده خدا ناراحت بود و همش معذرت میخواست...کلا این دختر سوهان روح همشونه...با مرد همسایه طبقه پایینی هم دعوا کرده بود با تموم اهالی کوچه هم همینطور...واقعا از اون خانواده این دختر تربیت شده تعجب میکنم...همشون فوق العاده آدم های ساده و مودب و آبرودارین ولی این یکی...از اونروز نه من نه محسن باهاش حرف نزدیم واقعا خیلی بی ادبی کرد

اونروزم حاج خانم و دختر وسطی و بزرگه اومدن خونمون و اون پایین بود...خوشحالم باهاش قط رابطه کردم چون خیلی افکارش آزار دهنده بود و کلا از اون تیپ آدم هایی بود که اصلا با گروه خونی من جور در نمیاد بااینکه باهاش رفت و آمدی نداشتم اما همون سلام علیک و گاهی که تو پله ها صحبت به درازا میکشید برام خوشایند نبود

 داشتم میگفتم اومدن و دو ساعتی نشستن و واقعا خوش گذشت از هردری حرف زدیم و حاج خانم گفت مشکل آبتون حل شد؟که تشکر کردم و گفتم بله دیگه مشکلی نداریم...یه هفته ای میشه دیگه خداروشکر آب دغدغه مانیس...گفت منم واقعا ناراحت بودم و کلی پیگیری کردم تا بلاخره پسرام اومدن درستش کردن

بعد رفتن اونا منم جمع و جور کردم و رفتم واسه شام ماکارونی درست کردم

دیروز کل خونه رو گردگیری کردم و جارو زدم روشویی و دستشویی رو شستم بعد با دردونه دوتایی رفتیم حموم..واسه شام میخواستم سمبوسه درست کنم موادشو بعد اینه از حموم اومدم بیرون درست کردم و محسن که اومد رفت نون لواش گرفت و بستنی...من لقمه گرفتمش و محسن سرخشون کرد و شام خوردیم...واسه ناهار فرداش هم قرمه سبزی بار گذاشتم...بعد شام محسن رفت حموم منم چایی دارچینی که این روزا عجیب بهش عادت کردم دم کردم و جامون رو تو هال پهن کردم...کلا من و محسن عادت کردیم یه مدت رو تخت میخوابیم بعد دلمون رو میزنه و میایم رو زمین میخوابیم و بعد برعکس خخخ...

محسن که گفت چایی نمیخورم من ولی یه لیوان بزرگ ـچایی خوردم...حال و حوصله ظرف شستن رو نداشتم و گذاشتم واسه صبح

ساعت یک و نیم بود هم با دردونه دوتایی خوابیدیم که من تا چهار صبح خوابم نبرد چون بعدظهرش یه چرت کوتاه زده بودم

امروزم ده و نیم بیدار شدم و اومدم سروقت پست گذاشتن...ناهار هم که قرمه سبزیه که تو یخچال هست با برنج فقط باید گرمش کنم...دردونه و سارا هم دوتایی اینجا صبحونه خوردن و سیرن

الانم مامانم زنگ زد حرف زدیم...خواهر زنعموم سرطان داشت فوت شده به مامان گفتم شماره زنعمو رو ندارم برام بدین که زنگ بزن واسه تسلیت

دیگه هم برم سروقت کارام...باید ظرفا رو بشورم و ماشین لباسشویی رو هم روشن کنم...ببخشید پستم طولانی و خسته ککنده شد

زود میام به خونه های گرم مجازیتون بووووووووس

برگشت از دیار عشق...
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 229 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1396 ساعت: 6:51