مرور خاطرات...

ساخت وبلاگ
پارسال بود...دوم خرداد...دقیقا تو همچین شبی حالم خیلی بد بود چون جگرگوشه م رو تخت بیمارستان خوابیده بود و کلی درد کشیده بود...کلی زیر دست پرستار و دکترا گریه و ناله کرده بود و بعدم بستری شده بود...رفقای قدیمی یادتونه؟

خرداد۹۵بدترین خرداد بود...تا روز آخرش گرفتار بیمارستان و مطب این دکتر و اون دکتر بودیم...چه ماه مزخرفی بود...اصلا چه سال مزخرفی بود پارسال...اون روزا برن و دیگه هیچوقتم برنگردن الهی...

امشب هی یاد پارسال میوفتادم هی ساعت رو نگاه میکردم و یادم میوفتاد عذاب تک تک دقایقش...تموم صحنه ها جلو چشمم میومد و یه حالی میشدم...

خداروشکر امسال دخترک بزرگ شده...خانم شده...اون روزا هم تموم شده...فقط خاطرات تلخش مونده...دخترکم برخلاف سال پیش امشب کلی شیطونی کرد شیرینـکاری کرد شیرین زبونی کرد...کلی خداروشکر کردم...الهی هیچ بچه ای تو هیچ کجای دنیا مریض نشه الهی آمین

بگذریم

قبلا کلی اینستاگردی رو دوست داشتم چندروزیه به شدت ازش زده شدم...همش چشم و هم چشمی...پز...رقابت...تقلید...توهین...اهانت...بابا چخبره؟همه عکس خونه زندگی و سفره های رنگارنگ و ماشین های آخرین سیستم خریدهای آنچنانی و ...میذارن و پزشون رو به ملت میدن

که چی بشه؟روحشون ارضا میشه؟از اینکه دوست و آشنا و در و همسایه میبینن و شاید حرسشون درمیاد کیف میکنن؟خلاصه که جو خیلی بدیه..حداقل برای من...خدا شاهده نه اینکه حسودی کنم اصلا و ابدا!!!خدا ان شاءالله بیشتر بده بهشون اما من پشت این پستا و لایک و کامنتا فقط حقارت میبینم و بس...دارم حس میکنم احساسشون رو و بدبختانه احساس قشنگی هم نیس...عقده س...حقارته...نه برای همه!!!ولی برای اکثریت چرا

نه از دیدن سفره ها و خونه ها و طلا و ...لذت میبرم نه حسودیم میشه نه حتی یه ثانیه خودمو جای اونا میزارم...بارها گفتم بازم میگم زندگی خودم...اثاث خونه م...آرامش مطلقم...همه و همه چی این زندگی برام مقدسه و میپرستمشون...لحظه ای حاضر نیستم جای کسی باشم تو اون عکسا تنها چیزی که احساس نمیشه روح زندگیه و این خود خود درده...

خونه باید روح داشته باشه...باید یکم ساده باشه...از حد نرمال خودش خارج نشه...بعضی از این خونه های اعیونی بجا اینکه آدمو سرذوق بیاره تو ذوق میزنه از بس مصنوعیه...انگار بی روحه...انگار زندگی اونجا جریان نداره

سماور خونه به راه نیس قل قلش حس زندگی به آدم نمیده...یه گلدون گل طبیعی رو پنجره یا اپن نیس...اصلا تو هیچ جای خونه نیس...قابلمه غذا رو گاز نیس و عطرش تو خونه نمیپیچه و دیوونه ت نمیکنه...پنجره خونه رو به کوچه باز نیس و عطر خاک بارون خورده مدهوشت نمیکنه

سلیقه ها متفاوته...بعضیا این سبک زندگی رو میپسندن و کلی هم بهش میبالن یکی هم مثل من اون سبک زندگی رو دوست نداره...مهم اینا نیس مهم اینه آدم طوری زندگی کنه که همیشه و درهمه حال خوشش باشه...حالش خوب باشه...احساس رضایت داشته باشه...حالا به هرسبکی که دوست داره!!!

اما بخاطر مردم و چشم و هم چشمی زندگی کردن غلطه...متاسفانه تو اینستا پر شدن از این...چی بگم والا!!!

واسه همین دیگه فضای اینستا رو دوست ندارم و ازش فاصله گرفتم 

از اینم بگذریم...

امروز نمیدونم رو چه حسابی فکر کردم فردا تعطیله و محسن خونه س واسه همین بلند شدم گردگیری جانانه و بعدش یه جارو جانانه کردم...خب روزایی که محسن خونه س اصلا دلم نمیخواد تو خونه کار کنم حالا یا بیرون میریم یا پیش هم میشینیم و حرف میزنیم یا تی وی تماشا میکنیمدیگه فهمیدم هفته بعد تعطیله خخخخ

حین کار کردنم دختر وسطی صابخونه اومد دم در و منم تعارفش زدم داخل اونم اومد نشست...تازه چایی دم کرده بودم...تا حالا چایی با طعم لیمو عمانی خوردین؟زنعمو کوچیکه من تابستونا چایی که دم میکنه یه لیمو عمانی رو هم از وسط نصف میکنه و میندازه تو قوری و میزاره دم بکشه..آخ آخ آخ طعمش بینظیر بووووووووده و هست...عاشق چایی هاش تو غروب های تابستون تو ایوونشونم...یاد بچگیام بخیررررررررر....کجایی بچگی یادت خوش

امروز داشتم چایی دم میکردم یادم افتاد و یه لیمو عمانی هم انداختم تو قوری...چه عطری داااااشت

داشتم میگفتم اومد نشست و هندونه آوردم خوردیم بعدم چایی و تخمه و کلی حرف زدیم...دخترش و دردونه هم بازی میکردن

برام تعریف کرد که خواهر بزرگش سالهای پیییییش پسر شش ماه ش رو از دست داره...تو خواب خفه شده و صبح بیدار میشه میبینه بچه ش از دستش رفته..الهی بمیرم میگفت ما رسیدیم دیدیم میخواد به بچه مرده شیر بده و دیوانه وار فریاد میزده که نمرده بچه م و زنده س بزارین شیرش بدم شیرش بدم چشماشو باز کنه...چقدرررررررر دلم سوخت اصلا جیگرم آتیش گرفت بغض کرده بودم...چه زجری کشیده طفلی...میگه بعد  اینهمه سال که از فوتش گذشته هنوز شناسنامه ش رو داره...هنوز به یادش گریه میکنه و تازه دوساله کمی به زندگی عادی برگشته...طفلک!نمیدونین چقد خانم نازنین و مهربونیه...عاشق بچه هاس...خدا به دلش صبر بده...مادرمگه میتونه فراموش کنه جگرگوشه ش رو حالا هرچندسال هم گذشته باشه...خدایا تورو به بزرگیت هیچکی رو با بچه ش امتحان نکن...الهی آمین

موضوع دیگه ای که بهم شوک داد درمورد همسایه پایینی بود...میگفت رفتیم خونه ش لوله آشپزخونه خراب بوده تعمیرکار بردیم درست کنه کلییییییی ظرف تو سینک بوده...پرسیدیم آبتون مگه قطعه؟گفته نهههههه من عادت دارم هر چهار روز یه بار ظرفامو بشورمزورم میاد و میزارم واسه چندروز رو یدفعه میشورمممممممممم  آخه مگه مییییییییییششششششششششهههههههههههه؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!

اون چه زندگیه آخه؟؟؟میگفت خونه ش وحشتناک بو میده...خب معلومه بو میده ظرفی که چهااااار روز بخواد بمونه بو میگیره دیگه...حالا اگه من یه نمونه از این کاراشو ندیده بودم حرف دختر همسایه رو باور نمیکردم

چندروز پیش به صابخونه گفته بود دوتا قالیچه داره و میخواد تو حیاط بشوره صابخونه هم گفته بود مشکلی نیس...ما یه روز رفته بودیم بیرون بعد که اومدیم دیدیم دوتا قالیچه تو حیاط انداختن و خیس شده...این گذشت...دو سه روزشد و  دیدیم وااااا هنوزم هستتتتتتصابخونه هم به شدت خانم تمیزیه و رو تمیزی خیلی هم حساسه دید هی یه روز گذشت و دوروز گذشت و خبری از شستن نشد و حیاطم بو گرفته اعتراض کرد که بیا اینو بشور هم حیاط رو اشغال کرده هم بو گرفته اونم خیلی شیک اومده ورداشته گذاشته تو حیاط خلوت خودش...حالا امروز با محسن از تو حیاط گذشتیم و محسن گفت یه بوی بدی میاد مثل بوی نم...فک میکنین بوی چیه؟بوی قالیچه های خانم همسایه که هنوووووزم نشسته یه گوشه افتاده...عید هم یه بار شسته بود بعد سه روز بود گوشه حیاط لول شده به دیوار آویزون بود آخرسر صابخونه برد بالا پشت بوم پهن کردبه شدددددت از اینجور خانمها بدم میاد آخه بابا این چه وضع زندگی و خونه داری زن مسلمون؟حالا من چندبار دیدمش اصلا چنان شیک و پیک بوووود آرایش کامل و ...خیلی به خودش میرسه ولی ...

یادمه اون اوایل اومده بودن  من یه بار آش رشته درست کردم بردم براشون بعد ظرف منو داده بود به صابخونه...اونا تعریف میکردن کاسه تورو داد بهمون اون سبزی های آشت رو ظرف خشک شده بود و همونجوری داد بهمون ما رومون نشد اونجوری بهت بدیم خودمون شستیم و با کاسه ت که خونمون بود دوتا رو برات آوردیمآخه چرا یه زن خونه دار و جووون باید تا این حد شلخته و ...باشه؟اونکه حتی شوهرش هفته ای یه بار میاد خونه بخاطر شرایط کاریش...فقط یه دختر همسن دردونه داره و خودش تو اون خونه زندگی میکنن حتی شاغلم نیس...اصلا کلی امروز تعجب کردم والا!!!

خلاصه دو سه ساعتی پیشم بود و حرف میزدیم دیگه راستش خسته شده بودم هم اینکه نزدیک اومدن محسن بود و کارام مونده بود...قبلشم کار کرده بودم خسته بودم دلم میخواست کمی دراز بکشم آهان یادم رفت بگم حین حرف زدنمون دردونه رفت رو مبل و از رو مبل به طرز فجیعی افتاد و گردنش چنان چرخید که من گفتم دیگه شکست یعنی سکته کردمااااااااا سکته بخدا...خودشم ترسیده بود دختر صابخونه طفلی هم دستاش میلرزید میگفت سر دختر منم این بلا اومده...منکه دیگه داشتم میمردم که نکنه گردنش یه چیزیش بشه آخه بدجور خورد زمین...ولی خوشبختانه چیزی نشد فقط صورتش رو موکت ساییده شد و قرمز شد...حالا شانس آوردم کل سرامیکا رو موکت کردم اگه رو سرامیک بود که الان سرش یا دست و پاش زبونم لال شکسته بود...یه بلا دیگه هم سرش اومد امشب میخواستیم بهش شربتش رو بدیم دویید تو اتاق و دستش موند لای در و برید و خون اومد...حالا زیاد نبود ولی یه کم گریه کرد...وروجک اصلا میبینه از یخچال شربت رو درمیارم دوتا پا که داره چهارتا هم قرض میکنه و د بدو

بعد رفتن دخترصابخونه یه لیوان بزرگ چایی ریختم  و لم دادم رو مبل و با آرامش چاییم رو خوردم بعد رفتم سروقت بقیه کارام...آخ چه حس خوبیه دم غروب خونه تمیز تمیز باشه همه چی سرجاش باشه و منتظر همسرت باشی...منکه دوست دارم محسن میاد خونه از سرکار،خونه برق بزنه از تمیزی چون وارد خونه تمیز شدن به آدم انرژی میده

واسه محسن هندونه قاچ کرده بودم گذاشته بودم تو یخچال که اومد بهش بدم بخوره که یادم رفت

عوضش دوتایی شام درست کردیم و خوردیم و بعدم باهم شمعدونی دیدیم و کلی خندیدیم و دردونه هم کلی از سر کولمون بالا رفت و پیر مارو درآوردخخخخ

بعدش جا انداختم که محسن بخوابه که گفت بره حموم لباساشم برد بشوره که آب نگو قطعه و فقط از منبع پشت بوم آب میاد محسن اونجا کلی لرز کرد ولی آب گرم نشد که نشد...براش رو پیکنیک آب گذاشتم سریع گرم شه سماورم روشن کردم دیگه آب داشت جوش میومد که صبرش سراومد و با آب سرد دوش گرفت خخخخخ دلم سوختاااااااا ولی خب از کجا میفهمیدیم آب کل منطقه قطعه!!!

دیگه بعدشم که خندوانه دیدیم و من تنهایی چایی خوردم چون محسن خیلی اهل چایی نیس...کلی خندیدیم و وسطش من مجبور شدم بخاری روشن کنم تا لباس های محسن رو خشک کنم چون همونا رو میخواست و تا صبح هم عمرا خشک میشد...کولر رو روشن کرده بودم از یه طرفم بخاری به محسن میگفتم تا حالا این مدلیش رو دیده بودی؟میخندیدبعدم لباساش رو اتو زدم و محسن خوابید...منم دردونه رو بردم دسشویی و بعدم خوابش کردم خودمم که اینجام

عاغااااا چنددقیقه پیش دیدم صدا از پله ها میاد و انگار دعواس گوشکردم دیدم یاخدا صابخونه و همسایه پایینی ان...صابخونه اعتراض داشت که تا صبح کل برقات روشنه و هرشب این قضیه هست و چه خبره ما همه باهم شریکیم...اونم میگفت پول میدم تا صبح هم روشنه همینه که هس...آخه واقعا صابخونه هم حق داره..اصلا اهل گیردادن نیس ولی واقعا این انصاف نیس تا صبح همه لامپای خونه و حیاط خلوت خودش رو روشن میزاره حداقل یکی یا دوتا نهههههههه پنج شش تا لامپ که هیچوقت در طول شبانه روز خاموش نمیشه...منم خیلی شبا کار داشته باشم تا دیروقت میشینم ولی یه لامپ روشن میزارم و تا حالا هم صابخونه نیومده بهم اعتراضی کنه ولی واقعا اگه بعد ساعتی از شب همه برقای خونه روشن باشن اونم هررررشب حق داره بهرحال اصرافه و ما داریم پولش رو میدیم...یه سری قوانین هست تو آپارتمان نشینی که باید رعایت شه دیگه

خلاصه  فعلا دعواشون شده و هرکدوم با غرغر راهی خونشون شدن...منم برم بخوابم 

شبتون خوش مهربوناااااای من

برگشت از دیار عشق...
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 197 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1396 ساعت: 6:51