چهارشنبه و پنج شنبه نوشت

ساخت وبلاگ
خاله پری که میاد تا سه روز اصلا حال و حوصله خودمم ندارم...یه جورایی کسل و بیحوصله میشم درصورتی که قبلا کلا برعکس بود یعنی پر از جنب و جوش میشدم و یه جا بند نمیشدم

خلاصه خاله پری که اومد به زور خودمو میکشیدم و کارای خونه رو میکردم...یه کوچولو هم بداخلاق شده بودم...تا چهارشنبه که دیگه حالم خوب بود بلند شدم اول صفایی به ابروهام دادم بعدم صورتم رو تمیز کردم و یه آرایش تووووپ کردم...رژ قرمزم رو با تی شرت قرمزم ست کردم موهامو باز کردم و فقط یه کوچولو از بالا با کلیپس قرمزم جمع کردم و منتظر حضرت یار بودم کلی هم از خودم و دردونه سلفی گرفتم خخخخ...ساعت شش و نیم هم بود که هوس چایی کردم و یه چایی دارچینی توپ دم ـکردم و تخمه برداشتم و رفتم با دردونه دوتایی جلو تی وی لم دادیم تا ماه عسل ببینیم...هرروز باید ببینم ماه عسل رو...عاشق این برنامه م هرچند به جذابیت سالهای قبل نیس

بعد ماه عسل هم دردونه گفت بریم تو کوچه بازی کنم...خوشم نمیاد برم تو کوچه ولی بعضی وقتا که دردونه بیتابی میکنم چنددقیقه ای میبرمش جلو در بازی کنه

تا رسیدیم تو حیاط محسن هم رسید گفت کجا میرین؟گفتم هیجا دردونه رو آوردم یه کم بازی کنه تو کوچه...دیگه چنددقیقه کنارمون موند و بعدگفت بره خریدای خونه رو بکنه...لیست ازم گرفت و رفت...ماهم پایین بودیم تا محسن برگرده که دیر کرد اومدیم بالا...چنددقیقه بعدش هم محسن اومد و خریدا رو گذاشت رو اپن و گفت باید نیم ساعت دیگه برم آرایشگاه

عکسایی که گرفته بودیم رو دید و بعد بلند شه بره آرایشگاه که دردونه هم گفت منم ببر...ولی من گفتم نه نبرش بیاد آرایشگاه چیکار که محسن گفت ایراد نداره حواسم بهش هست و میبرمش...اونا که رفتن من یادم اومد آشغالا رو ندادم ببره پایین خودم مانتو و شالم رو تنم کردم و بردمـگذاشتم پایین همسایه پایینی هم آشغالا رو میزاشت دم در دیدمش سلام و احوالپرسی کردم باهاش...چندشب پیش درمون رو زدن محسن بازکرد بعد صدام کرد گفت گیتا دم در با تو کار دارن...همسایه پایینی بود برامون خرما آورده بود...یعنی دقیقانمیدونم اسمش چی بود خرما رو پخته بود بهش آرد و روغن کرمانشاهی و اینا اضافه کرده بود...تعارفش کردم داخل ولی نیومد رفتم آشپزخونه ظرفشو شستم و بهش دادم یه کمم جلو در حرف زدیم و گفت میخواد از اینجا بلند شه چون نمیتونه اینهمه پول قبض های آب و برق و گاز رو بده و اینا...فردایی دخترصابخونه صدام کرد گفت میخوان بلند شن؟بابام دیشب شنیده گفتم نمیدونم اینجوری گفت...اونم گفت ما میخوایم همه کنتورها رو از هم جدا کنیم...یعنی هرسه تا...آب و برق و گاز...کلی خوشحال شدم واقعا اینجوری بشه عالیه چون سه تایی هم کلی پول میاد هم معلوم نیس کی اسراف کرده کی صرفه جویی...خلاصه اینجوری...آهان اون خرما رو هم ریختیم دور آخه محسن تا ته ذره گذاشت دهنش حالش بد شد و سریع تفش کرد و دهنش رو چندین بار شست و گفت افتضاح بود...دیگه من دیدم اینجوریه نتونستم لب بزنم از یه طرفم یادم میومد تمیز نیست به گفته دختر صابخونه!!!ریختم تو سطل آشغال

داشتم میگفتم چنددقیقه ای تنها بودم تا محسن و دردونه برگشتن...زود اومدن چون هم آرایشگاه تو کوچه خودمونه هم مثل اینکه دیشب سرش شلوغ نبوده...محسن شام درست کرد...تن ماهی های محسن عالیه و همیشه خودش درست میکنه...شام خوردیم و محسن رفت حموم منم جامون رو پهن کردم تو هال و اومد باهم خندوانه دیدیم...دردونه وقتی محسن بغلم میکنه شدیدا واکنش نشون میده و با خنده و طنازی میاد خودشو به زوووووور وسطمون جا میده و رو میکنه به من میگه بابای منه

دیشبم موقع خندوانه دیدن محسن منو کشید بغل خودش و منتظر عکس العمل دردونه بودیم که تا چشمش بهمون افتاد خودشو انداخت روی ما و بغل باباش خوابید حسود خانووووووووووم!!!

رفتم چیپس آوردم باهم خوردیم و بعدم کم کم خوابیدیم

امروزم که فقط بلند شدم برنج ـگذاشتم چون شب قبلش خورشتش رو درست کرده بودم...ناهار خوردیم و تا ساعت سه،سه و نیم کار خاصی نمیکردیم من و دردونه...خونه هم تمیز بود ولی گردگیری و یه جارو سرسری میخواست چون با اینهمه خاک و خل که از بیرون میاد یه روز درمیون باید دیگه یه دستمالی کشید

اولش میز تی وی رو گردگیری کردم بعد عسلیها و بعدم قابها و ....کل خونه تمیز شد...بعدم روفرشی رو جمع کردم و گذاشتم کناری تا محسن کمکم کنه اونو بشوریم احساس میکنم کثیف شده و به دلم نمیشینه دیگه هرچند سورمه ای و مشخص نیس ولی ته دلم یه جوریه مخصوصا عید هم که نشد اونو بشورم چون هم بزرگ بود هم اونموقع تمیز بود واقعا حوصله م نکشید بشورمش...خلاصه جارو هم زده شد...حتی پله ها رو هم جارو زدم...بعد لیوانا رو گذاشتم تو وایتکس...بعد پرده آشپزخونه رو درآوردم انداختم تو ماشین تا شسته شه اونم بنظرم کثیف اومد...لیوانا رو آب کشیدم...گاز و هود و درآخرم سینک رو تمیز کردم...خونه دیگه از تمیزی برق میزد یه حس فوق العاده خوبی هم بهم منتقل میکرد...ساعت شش بود که کارام تموم شد...به دردونه که گشنش بود غذا دادم بعدم نشستیم باهم ماه عسل دیدیم...حالا وسطش دردونه هی میگفت مامان پاشو از رو تخت پریدن منو ببین و شونصدبار بلندم کرد

بعدم که اصرار که بریم تو حیاط بازی کنم و منم اطاعت امر کردم...داشت بازی میکرد که محسن از سرکار برگشت

تو دستش کلی خرت و پرت بود فک کردم واسه خونه خرید کرده که گفت گیتا سرپرستمون امروز گفته که ماکارونی خانومت خیلی خوشمزه س فرداناهار برامون درست کنه...اینا رو هم گرفته داده...گفتم فردا سرکاری؟گفت اره چهارنفریم باید بریم...

جریان از این قراره این آقا اولین بار  که دست پخت منوخورد از ماست و خیاری بود که درست کرده بودم داده بودم محسن همراه ناهارش ببره...از اون روز هربار میاد شعبه محسن اینا موقع ناهار یه راست میره پیش محسن و باهاش ناهارشو شریک میشه خخخ تا اینکه اونروز که گفتم روزه بودم و ماکارونی گذاشته بودم خب؟یه قابلمه هم ریختم واسه ناهار محسن که ببره اداره...غروب محسن اومد گفت گیتا سرپرستمون امروز ماکارونی رو خورد چنان خوشش اومده بود گفت واقعا دست خانومت دردنکنه عجب ماکارونی ای بود و من بسی ذوقیدم و هی به محسن فخر فروختم و پدرش رو درآوردمحالا امروز به محسن گفته بود به خانومت بگو بیزحمت فرداناهار برامون ماکارونی درست کنه...جونم براتون بگه چنان استرس گرفتم که نگینحالا انگار به قول محسن واسه رئیس جمهور میخوام غذا درست کنم استرسم وقتی شدید شد که گفت علاوه بر سرپرستمون مدیر کل پروژه هم قراره فردا از این ماکارونی بخورهماکارونی رو با کلی استرس که خدایا نکنه خراب شه...نکنه شور شه نکنه بی نمک شه درست کردم و انگار اولین باره دارم درست میکنم...اصلا یه وضعی...محسن اومد پای گاز گفت گیتا برات دردسر شد؟گفتم نه بابا یه ماکارانیه دیگه...کاری نداره اصلا...محسنم کتلت آماده تو فریزر داشتیم اونو سرخ کرد خودشو دردونه خوردن...من دوست ندارم

خداروشکر ماکارانی خوب شده...حالا بشنوین از زن داداش کوچیکه محسن که باهاش همکاره...محسن میگفت گیتا وقتی سرپرستمون تو جمع کارمندا برگشت گفت خانم آقایxماکارونی فرداناهار برامون درست ـکنه و من پری روز خوردم خیلی خوشمزه بود و دست پخت خانومشون خیلی خوبه جیک جاریت درنمی اومد و حسادت کرده بود...حالا انگار چه پست و مقامی قراره به من بدم که این حسادتش شدهوالا بوخودا حالا خوبه همکارش نشدم اونوقت تو محل کار چه رقابتا که نمیشد

جریان من و اوشون مفصله و سرفرصت براتون تعریف میکنم و اینکه چرا مادوتا جاری باهم لج افتادیم یه جورایی...البته تو ظاهر خیلی نشون نمیدیم...حالا بعدا تعریف میکنم

دیگه اینکه بعدم که ظرفای کثیف شده رو شستم و گازم تمیز کردم آشپزخونه رو هم با جارو نپتون جارو کشیدم...خونه تمیز تمیزه و فقط فردا رو میخوام واسه دردونه باشم...کلی بازی کنیم...شعر بخونیم...نقاشی بکشیم و کلی مادر و دختر کیف کنیم

برگشت از دیار عشق...
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 195 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1396 ساعت: 6:51