قهر و آشتی

ساخت وبلاگ
امروز ۱۵خرداده و هنوز محسن حقوق نگرفته...هیچکی هم جوابگو نیس...این چه انصافیه که رسمیها اول برج حقوقشون رو میگیرن و قراردادیها حتی یه تاریخ مشخص واسه گرفتن حقوقشون ندارن...بخدا خیلی بی انصافیه...خیلی

هیچکی به کرایه خونه...قرض و بدهی...به خرج خونه...دکتر و درمان و ....یه کارمند قراردادی هم فکر میکنه؟خدایی این ته بی انصافیه

این روزا وضع مالی ریخته بهم از نوع شدیدش...بخدا پیر شدیم با این اقتصاد مقاومتی...اول جوونی پیرمون کردن...خدا از باعث و بانیش نگذره الهی

محسن این روزا اصلا حال و حوصله نداره طفلی...خب حقم داره...از صبح خروس خون از خونه میزنه بیرون و تا غروب سرکاره...اضافه کاری میمونه...از روزای تعطیلش میگذره و میره اضافه کاری تو اون اداره خراب شده ولی هیچ خبری از حقوق نیس...هیچکی جوابگو نیس...چون قراردادی ان حرف بزنن...اعتراض کنن میگن به سلامت...اینجا ایرانه دیگه...کی به کیه...

محسن که بیحوصله باشه منم بیحوصله م...محسن که بره تو فکر منم میرم تو خودم...تو خودم که میرم حساس میشم...شکننده میشم...پریشب اصلا نمیدونم چی شد که پریدم به محسن طفلی!!!همش یه سوتفاهم ساده بود...محسن بنده خدا بیخبر از همه جا گفت گیتا چرا اخمات تو همه؟تو این چندسال که داریم باهم زندگی میکنیم زیر یه سقف!فهمیدم واسه بعضی مسائل نباید گرد و خاک کنم...بحث کنم...فقط باید سکوت کنم...واسه همین فقط،با یه جمله سوالی سر و ته قضیه رو هم آوردم...محسنم دلخور شد و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد

آخرشب چندتا طومار براش نوشتم و هی گله کردم هی گله کردم و فرستادم واسه محسن...بعد پشیمون شدم و همشون رو پاک کردم...چه خوبه که تلگرام جدید این قابلیت رو داره که پیام ها رو میتونی دوطرفه پاک کنی

دلم گرفته بود فرداییش...افتادم به جون خونه...حسابی تمیزش کردم...انگار حرصم رو سر وسایلای خونه خالی میکردم...یاد مامان افتادم...مامان هروقت از دست بابا عصبانی میشد میوفتاد به جون خونه...در حد خونه تکونی کار میکرد و نمیذاشت کمکش کنم...حالا میفهممش...انگار منم از مامانم به ارث بردم و چقدر هم ارث خوبیه...تخلیه میشم

همیشه که بینمون شکر آب میشه خیلی بی رحم میشم...میرم اون لباسی رو از کشو میکشم بیرون که محسن دوست داره...بازتره...توجهش رو جلب میکنه...رفتم حموم جانانه...دردونه رو هم بردم...بعد اومدم تاپ و شلوارک فیروزه ایم رو برداشتم و پوشیدم...آرایش کردم و رڗ قرمزم رو حسابی کشیدم رو لبهام...چشام رو سیاه کردم...رژگونه رو با وسواس زدم...حسابی به صورتم رسیدم...بعد یه نگاه به خودم کردم...عالی شده بود...اصلا دیگه تو صورتم خبری از رنگ پریدگی و غم نبود...نوع آرایش صورتم به چشام حالت یه شیطونی بامزه داده بود...قشنگ معلوم بود شیطنتم برای از پا درآوردن محسن...موهامم اول خرگوشی بستم بعد خوشم نیومد بازش کردم فقط،یه کم از بالا جمع کردم

دیگه وقت اومدنش بود...اومد و دید و جاخورد ولی حرفی نزد...خسته بود...رو مبل نشسته بود...منم تو آشپزخونه کوکو سیب زمینی درست میکردم...چقد جو خونه بد و مزخرف بود...مثل همیشه دلم با دیدن محسن و خستگیش نرم شد...گفتم بیا اتاق حرف بزنیم...یه کم حرف زدیم و به هیچ نتیجه ای نرسیدیم...ولی من یه چی فهمیدم اینکه باز من تند رفتم و عجولانه قضاوتش کردم

محسن هم نرم شده بود...شام خوردیم...سرشام پرسیدم سرکار میری فردا غذا برات بزارم؟گفت اره...

فرداییش که از سرکار برگشت اصلا هیچی به روی هم نیاوردیم و حرف میزدیم که باز محسن...دلم شکست...با همون یه جمله کوتاه...بغضم گرفت رفتم رو تخت دراز کشیدم...چندقطره هم اشک ریختم...قبلا خیلی گریه ای بودم...محسن رو خسته کرده بودم...الان خیلی مغرور شدم نمیزارم اشکم رو ببینه...پنج دقیقه ای رو تخت دراز کشیده بودم که محسن اومد تو اتاق...رفت سر کشو...فهمیدم الکیه سرکشو رفتنش اومده منو ببینه...پشیمون شده بود از رفتارش...کاملا مشخص بود...دیگه میشناسمش...از آب خوردنش میفهمم تو ذهنش چه خبره

رفت بیرون از اتاق و باز اومد کنارم دراز کشید...اصلا برنگشتم سمتش...

قبلا از نگاهش پشیمونی رو میفهمیدم کوتاه میومدم...محسن که از کارش پشیمون میشه خیلی مثلا دور و برم میچرخه...هوامو بیشتر داره...بریم خرید دست و دلبازی میکنه و ....خلاصه اینجوری ابراز میکنه که پشیمونه و میخواد جبران کنه ولی دیروز اینو نمیخواستم...دیروز میخواستم نازمو بکشه...حرف بزنه که همینطور شد...بغلم کرد و منو برگردوند سمت خودش و حرف زد...منم حرفامو زدم...بهش گفتم همه سختی ها رو داریم باهم میکشیم...حداقل تو میای خونه با قیافه ماتم زده من رو به رو نمیشی ولی تو هرروز میری تو فکر...هی بی اعصابی..هی بی حوصله ای گناه من چیه؟جو خونه رو داغون میکنی با این رفتارت...سختی همیشه بوده و هست قرار نیس بخاطر چندروز عقب افتادن حقوقت ماتم بگیری و حس و انرژی بد بدی...خلاصه حرفامونو زدیم

بعد پاشدم رفتم سروقت کارام...محسنم اومد نشست تو هال و باز هم حرف زدیم...اینبار حرف های امیدوارکننده...از آیندمون...رویاهامون...بعدم شام خوردیم...قرمه سبزی بار گذاشتم واسه سحری و ناهار محسن.چقد خوبه آشتی بعد قهر و دلخوری..بعدم دردونه رو خوابوندم...بعدش رفتم حموم

تا موقع سحر هم تو تلگرام بودم و با دوستام چت میکردم...چایی دم کردم...ساعت سه و بیست دقیقه هم سحریم رو خوردم...عادت به تندتند و با استرس غذا خوردن ندارم...نیم ساعت قبل اذان غذا و میوه و چاییم رو میخورم و بعد میخوابم

چاییم رو میخوردم که صابخونمون درمو زد...راستش ترسیدم...درو باز کردم گفت نوه م خونمون خوابیده آقات یادش میمونه قبل سرکار رفتن صداش کنه؟آخه محسن دیروز اومد گفت تو اداره نیرو میخوان بهشون بگو آشنا دارن دنبال کاره بگن بیاد فرم پر کنه....رفتم به دخترصابخونه گفتم اونم گفت پسرخواهرم بیکاره...باباش بنده خدا کلی خوشحال شد و اومد خونه حاج خانم با محسن حرف زد اونوقت پسرش میگه من سرکار نمیرمبعد کلی حرص خوردن باباش و اینا راضی شد و قرار شد با محسن صبح بره 

دیگه به حاج خانم گفتم یادش میمونه...خداروشکر اونجا استخدام شد...حالا اگه سرکار دووم بیاره...والا ...زن داداش دوستم رو هم محسن معرفی کرد و امروز استخدام شده بود محسن میگه براش شرایط کار رو توضیح دادم باز گند زده روز اولی ...اووووففففففف

امروز خیلی بیحال بودم و ضعف داشتم...روز اول که روزه گرفتم حالم خیلی خوب بود فکـکنم بخاطر خاله پری ضعیف شدم واسه همون بهم فشار اومده...جونم براتون بگه که کلا امروز دراز کشیدم و دست به سیاه و سفید نزدم ولی دردونه خیلی ازم انرژی گرفت از بس شیطونی کرد و هی گفتم نکن...بکن...بشین...بخواب...اصلا هم نخوابید تا من ده دقیقه فکرم راحت باشه

الانم اصلا حالم خوب نیس...حالت تهوع و ضعف و سردرد دارم...به زور هال و آشپزخونه رو جارو کشیدم...دردونه کیک ریخته بود رو فرش و موکت و مبل و...اصلا عادت داره کیک رو خرد میکنه و بیشتر میریزه تا خوردنش...دلمـنکشید همینجوری جا پهن کنم رو تختم که نمیریم بخوابیم...محسن هم بدتر از من بود...دیرتر رسید خونه و وحشتناک خسته بود...میگفت چهارهزارتا پرونده امروز ریخته بود سرم...خیلی خیلی خسته بود طفلک!!!شامشو دادم خورد و بعد جا پهن کردم خوابید

فک نکنم فردا روزه بگیرم...حیف...واقعا حالم بده...با اینکه افطار فقط خرما و چایی خوردم و شامم خیلی سبک خوردم باز حالت تهوع وحشتناکی دارم...بدنم بی حسه...بلند میشم ضعف میکنم...فردا رو شاید نگرفتم و به خودم استراحت دادم...خاله پری هم این سری خیلی ازم انرژی گرفت

دلم میخواد بخوابم...محسنم دید حالم خوش نیس گفت براش ناهار درست نکنم...واقعا هم جون وایسادن پای اجاق گاز رو ندارم

فردا هم نگیرم میشه ۹تا روزه که نگرفتم

برگشت از دیار عشق...
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 209 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1396 ساعت: 6:51