آخرین روزهای بهاری

ساخت وبلاگ
کلی حرف واسه گفتن هست و شروع برام سخته

دوستان پستم طولانیه هرکی به هردلیلی نخونه اصلا و ابدا ازش ناراحت نمیشم

خب بریم واسه تعریف این چندروز

۱۸خرداد تولد محسن بود...۲۷ساله شدالهی ۱۲۰ساله بشی و سایه ت از سر ما و زندگیمون کم  نشه بهترینم

روز تولدش حقوقش هم واریز شد...خداکنه دیگه انقد بدقولی نکنن

ماه پیش که دردونه مریض شد و بردیمش دکتر و آزمایش و اینور اونور،دکترش گفت ماه بعد باز آزمایشش رو تکرار کنین+سونوگرافی...شنبه محسن زود برگشت از سرکار و رفتیم مطب دکترش براش تو دفترچه آزمایش نوشت و گفت فرداصبح آزمایش رو بده که جوابش دقیق تره(آزمایش ادرار بود چون دردونه کمی عفونت ادراری داشت)

یکشنبه رو محسن مرخصی گرفت و ساعت یازده دردونه بیدار شد و بدون اینکه ببرمش دستشویی رفتیم آزمایشگاه...روزه هم بودم و حال ندار...دردونه هم تو آزمایشگاه بازیش گرفته بود و باکلی خواهش ومنت تونستم ازش نمونه بگیرم...بعد آزمایشگاه برگشتیم خونه...کمی دراز کشیدم بعد گفتم محسن یه زنگ به مامانت بزن خیلی وقته زنگ نزدیم...خلاصه زنگ زدیم و پدرشوهر گفت برنامه ایمو رو داره که دیگه زنگ زدیم بهش و کلی هم تصویری باهم حرف زدیم...

بعدش من نماز خوندم و محسن و دردونه فوتبال بازی کردن و تو سر و کله هم زدن و بعدم ناهارشونو خوردن...منم دست بکار شدم و آش رشته بار گذاشتم...آخ چقد هوس کرده بودم...ظرفای ناهارم شستم و محسن و دردونه خوابیدن منم با نت سر خودمو گرم کردم چون بهار و تابستون بعدظهر بخوابم خیــــــــــلی کسل میشم و سردرد میگیرم و چون روزه هم بودم نمیخواستم حالم بد شه

دم افطار یه کاسه بزرگ آش رشته ریختم و تزیین کردم دادم به صابخونه...محسن هم رفت واسم پنیر گرفت منم سفره رو پهن کردم و افطاری و شام رو یکی کردم و خوردیم

بعد افطار شدیدا حالم بد بود...معده م درد میکرد...بعد افطار چندلقمه غذا میخورم معده م سنگین میشه و اذیت میکنه و اکثرا با اینکه افطاری کم میخورم حالم بده...خلاصه سفره رو محسن جمع کرد منم رو مبل مچاله شده بودم و تی وی میدیدم...بعد یه ساعت کمی حالم بهتر شد و با محسن و دردونه کلی تو سر و کله هم زدیم...شدیدا بیخواب بودم و این بیخوابی داشت اذیتم میکرد...نتونستم تا سحر بیدار بمونم ساعت گوشیم رو واسه یه ساعت قبل اذان تنظیم کردم و خوابیدم...با آلارم ـگوشیم که بیدار شدم دیدم ای خدا همچنان حالم بده و گفتم دیگه بیخیال روزه نمیگیرم ولی رفتم تو آشپزخونه و نظرم عوض شد تند تند یه کاسه آش داغ کردم و همونو واسه سحری خوردم چایی هم حال نداشتم دم کنم و ...فردایی از صبح که بیدار شدم دیدم ای داد و بیداد دهنم خشک خشکه و وحشتناک حالت تهوع دارم...فقط تونستم ناهار دردونه رو بهش بدم دیگه کلا رو مبل خوابیده بودم و خیلی هم حالم بد بود حالا کلی کار هم داشتم و نمیتونستم اصلا از جام بلند شم...زنگ زدم به محسن یادآوری کردم که یادش نره که بره غروب جواب آزمایش دردونه رو بگیره و گفت باشه از اونطرف هم میبرم نشون دکتر میدم تو دیگه با این حالت نیا و غر هم زد که چرا حالت بده روزه میگیری...با مامان هم که حرف زدم کلی هم اون غر زد

ساعت شش بود زن داییم بهم زنگ زد یه ساعتی حرف زدیم...دوماه دیگه دخترش بدنیا میاداز بارداری و زایمان و این چیزا کلی حرف زدیمواقعا حاملگی دوران سختیه با اینکه خیلی خیلی هم شیرینه

چنددقیقه بعدش محسن اومد و گفت دفترچه دردونه رو بده ببرم دکتر براش سونو بنویسه گفتم دکتر که گفت اگه مشکلی نباشه سونو نمیخواد که؟؟!!که گفت دکتر میگه میخوام خیالم راحت باشه که کلیه ش ورم یا باد نکرده باشه چون هنوز کمی عفونت داره...وای اینو که گفت انگار سقف خونه آوار شد رو سرم...نقطه ضعف من دردونه س...حتی اگه احتمال بدم یه درصد خطری تهدیدش میکنه بهم میریزممحسن گفت تا من میرم و میام شما هم آماده شین...دیگه حال بدم مهم نبود سریع آماده شدم و دردونه رو هم آماده ش کردم هوای خونه برام خفه بود رفتم تو حیاط منتظر محسن موندم...نیم ساعت بعدش محسن اومد موتورش رو پارک کرد تو حیاط و رفتیم(چندروز پیش موتور خریدیم با اینکه من مخالف شدید بودم باز یه غروب اومد مثل پسربچه های تخس میخندید و میگفت دیدی موتور رو خریدم)

سه چهارجا سر زدیم که سونوگرافی رو انجام بدن ولی مثل لشگر شکست خورده میومدیم بیرون چون یا پذیرش نمیکردن یا دکتر رفته بود....از یه آقایی سوال کردیم که آدرس داد و رفتیم اونجا که شبانه روزی بود...دیگه نه شب بود و من دیگه واقعا حالم بد بود...منشی هم گفت دکتر ده و نیم شب میاد محسن گفت چیکار کنیم گیتا؟گفتم بمونیم اینهمه وقت گذاشتیم تا یه جا پیدا کردیم این یه ساعت و نیمم روش...از آب سرد کن اونجا یه لیوان آب برداشتم و روزه م رو خوردم...پذیرش که کردن رفتیم رو به روی کلینیک که یه سفره خونه بود غذا بخوریم...چلوگوشت انتخاب کردیم ولی گفتن فقط زرشک پلو با مرغ و قیمه داریم...برنجم به اندازه یه نفراز اونجایی که دیگه داشتم واقعا ضعف میکردم به ناچار یه پرس زرشک پلو با مرغ و یه پرسم قیمه با نون سفارش دادیم...غذا رو که آوردن وا رفتم...مرغش آبپز بودآخه مگه بیمارستانه؟؟؟؟؟ترشیش کپک زده بود که نخوردیم...به زور همون غذا رو خوردیم طعمش خوب بود شایدم من گشنم بود بنظرم خوشمزه اومد ولی واقعا حیف پولمون...برخلاف ظاهر سفره خونه غذاش جالب نبود

هیچکدوممون سیر نشده بودیم...گفتیم بریم ببینیم این اطراف ساندویچ میتونیم پیدا کنیم بخوریم...چندمتر جلوتر یه فست فودی بود...پیتزا و سیب زمینی سرخ کرده سفارش دادیم...خیلی هم خوشمزه بود و همش افسوس میخوردیم چرا پولمون رو تو سفره خونه حروم کردیم

غذامونو خوردیم دیگه ساعت ده شده بود و برگشتیم کلینیک...نیم ساعت بعد دکتر اومد و اولین نفر رفتیم داخل...سونوگرافی رو انجام داد و خداروهزار مرتبه شکر هیچ مشکلی نبود حالا وروجک به دکتر میگفت آقای دختر(دکتر)آمپول نزنیا باشه؟بعد گفت کیف منو ندیدی(خونه جا گذاشته بود)در آخرم تشکر کرد

ساعت یازده بود رسیدیم خونه...من و دردونه رفتیم حموم و بعدم گرفتیم خوابیدیم چون نمیخواستم روزه بگیرم و غذا درست کردن نداشتم

اگه روزه میگرفتم یه راست میرفتم بیمارستان چون خیلی حالم بد بود...خستگی و بیخوابی هم داغونم کرده بود از طرفی هم خونه بازارشام بود...آشپزخونه پرظرف بود...هال پر از گرد و خاک و رو فرش هم کلی آشغال بود...اتاق خوابا بهم ریخته بودن و کمد و کشوها خیلی نامرتب شده بودند و خونه کلی کار داشت

دیروز که بیدار شدم حالم خوب بود و کمبود خوابم جبران شده بود...دردونه که بیدار شد رفتیم سوپری سرکوچه مایع ظرفشویی و سفیدکننده و پودرلباسشویی که محسن یادش رفته بود اینا رو بگیره +بستنی خریدم و برگشتیم خونه...اول بستنی خوردیم دوتایی بعد رفتم آشپزخونه و تمام ظرفا رو با وایتکس شستم و برق افتادن...در اون حین ناهارم درست کردم خوردیم...از ساعت یک تا پنج بعدظهر با آشپزخونه مشغول بودم و حسابی برق انداختم...وسطاش هم خیلی استراحت میکردم چون انقد ضعیف شدم بیست دقیقه که کار میکردم ضعفم میومد و مینشستم...مادرشوهر هم زنگ میخواست ببینه دردونه رو بردیم دکتر و چی شد

بعد هال رو جارو و گردگیری اساسی کردم...بعدش اتاق خواب خودمون رو جارو و گردگیری کردم لباسا رو مرتب تو کمد چیدم و درآخرم به اتاق دردونه سر و سامون دادم

غروب آماده شدیم و منتظر محسن بودیم که بیاد و بریم جواب سونو رو دکتر ببینه...زنگـزدم مامان باهاش حرف زدم دردونه هم با مامان و دایی کوچیکه ش حرف زد ساعت نه و نیم شایدم دیرتر بود محسن اومد و رفتیم مطب

دکتر سونو رو دید و گفت هیچ مشکلی نیس دارو هم نداد گفت عفونتش خیلی ناچیزه فقط لباس زیرش رو تندتند عوض کنم که گفتم آقای دکتر لباس زیرش رو هرروز عوض میکنم بعد هربار دستشویی هم خشکش میکنم دردونه رو که دکتر برام دست زد و گفت آفرین خانم  بهترین کارو میکنین

از اونجا اومدیم بیرون و کباب گرفتیم برگشتیم خونه...کبابش مزززززززززخرف بود با اینکه همیشه ازش میگرفتیم و خوشمزه بود اینبار خام و بدمزه بود و اصلا نچسبید و گذاشتم واسه سحر خودم رو گاز کباب کنم

بعد شام سریع دردونه رو خوابوندم و محسنم خوابید...تو تاریکی و خلوت خونه سجاده پهن کردم و از گوشی جوشن کبیر رو خوندم و همون اول دلم شکست و اشکام ریختن پایین...اگه لایق باشم واسه همه ی شماها دعا کردم...واسه سلامتیتون...واسه برطرف شدن همه گرفتاریهای ناتمومی که هممون تو زندگی داریم 

بعدش سحری شامی درست کردم و واسه محسنم کنار گذاشتم ببره سرکار...شبکه یک برنامه ویژه شب قدر داشت با اون پیش رفتم سینه زدم قرآن سرگرفتم و گریه کردم خدا رو صدا زدم...یاد گناهام و کوتاهی هام افتادم و العفو گفتم و خدارو قسم دادم به بزرگی و قرآنش که بگذره از همه گناهای ریز و درشتمون

نیم ساعت مونده بود به اذان سحری خوردم و نماز خوندم و خوابیدم

امروزم ساعت دوازده ظهر بیدار شدیم...همش کابوس دیدم

ناهار دردونه رو بهش دادم...با ماشین میوه آورده بودن تو کوچه زردآلو و خیار خریدم...یخچال رو خالی کردم و شستم و دوباره چیدم وسایلا رو...میوه هایی که امروز خریده بودم و تو یخچال بود رو شستم و گذاشتم خشک شن...ظرفا رو شستم...گاز رو پاک کردم...جارو زدم و تماااااام

خونه حالا تمیز تمیزه...چایی هم دم کردم و منتظر اذانم...ماه عسل رو دیدم چقده اون خانم مهمان شبیه زن دایی کوچیکه مه...کلا حرف زدن و اداهاش هم شبیهشه

چقدرررررر بده که دیگه امنیت نداریم دیشب محسن گفت گیتا چندتا کوچه اونور تر کلی مامور ریخته بود...امروز صابخونه گفت یه کوچه پایینتر از ما داعشی بوده و مثل اینکه دستگیر شده

خدایا تورو به این ماه عزیز...این شب های عزیز...این لحظه های عزیز قسمت میدم نابودشون کن و آرامش و امنیت رو بهمون برگردون...الهی آمین

دیگه برم کم کم سفره رو بچینم

دوستان تو این شبهای عزیز ما رو از دعاهای خیرتون بی نصیب نزارین...التماس دعا مخصوص

یاعلی

برگشت از دیار عشق...
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 203 تاريخ : چهارشنبه 14 تير 1396 ساعت: 14:07