روز و روزگارم!!!

ساخت وبلاگ
خیلی رو به راه نیستم

با محسن پریشب حرفم شد...کلی حالم گرفته س...همش فکر و خیال...یه مسئله خیلی مهمه و باید ته و تهش رو دربیارم ولی خب تا الان موفق نشدم ولی بعد دوشب که گذشته احساس میکنم اشتباه از من بوده و یه جورایی دارم مسئله رو بزرگ ـمیکنم و بهش شاخ و برگ میدم

شب اول که قهر بودیم...شب دومم همینطور ولی من تو بیتفاوتی کامل به سر میبردم و اصلا نشون ندادم درونم چقد آشفته س کلی با دردونه خندیدم...از غروب سحریم رو که قرمه سبزی بود درست کرده بودم و برنجمم همینطور که شب زود بخوابم و جبران کم خوابی هام شه

گوشیم رو تنظیم کرده بودم واسه یه ساعت قبل اذان...با صدای گوشیم بلند شدم برنج و قورمه سبزی رو گرم کردم و به زور خوردم و یه لیوانم چایی روش!!!غذای محسنم ریختم تو قابلمه و گذاشتم یخچال که صبح ببره سرکار...اذان که دادن نمازم رو خوندم و خوابیدم

صبح بیدار شدم دهنم خشک بود و اذیتم میکرد از طرفی هم خوابم میومد ولی دردونه دیگه نمیخوابید گفت نیمرو میخورم که براش درست کردم و بهش صبحونه ش رو دادم...حس میکردم روز خوبی قرار نیس داشته باشم چون کل انرژیم رفته بود انگار و کسل بودم!!!

با خودم فکر کردم دیدم قهر و لجبازی فایده نداره و اینجوری من هیچی دستگیرم نمیشه بهتره پا رو غرورم بزارم و با محسن آشتی کنم بهش زنگ زدم و گفتم محسن مامانت دیروز زنگ زد گفت کی میاین شمال؟گفتم احتمال قوی پنجشنبه بعدظهر اونم گفت عمو کوچیکه ت قراره بیاد اگه میخواین با اون بیاین!!!گفت نظر تو چیه؟گفتم بنظرم با عموت نریم و با اتوبوس بریم من از دست فرمون عموت مطمعن نیستم از طرفی هم مواد میکشه و میترسم خمار باشه بلایی سرمون بیاد گفت نه بابا اوضاعش اونقد که میگی داغون نیس و منم باهاش جلو میشینم و حواسم هست و خلاصه تصمیم بر این شد با عموش بریم و گفت الان زنگ ـمیزنم بهش...چنددقیقه بعد دوباره زنگ زد گفت گیتا زنگ زدم به بابام شماره عمو رو بگیرم بابا گفته من بهتون پول میدم واسه دردونه دوچرخه بخرین(چندوقت پیش با مادرشوهر تلفنی حرف میزدم و حرف افتاد گفتم دردونه خیلی دوچرخه دوست داره و قراره واسش بگیریم یه مدتی گذشت تا پریروز پدرشوهر زنگ زد گفت شما براش نخرین من میخوام خودم براش تو شمال بخرم و بیاین بعد ببرینش ولی امروز گفته بود پولشو میریزم به حسابتون از اونجا بخرین)خلاصه یکمم از اینور و اونور حرف زدیم و قطع کردیم...بعد مامانم زنگ زد...بعد دخترداییم زنگ زد...

ناهار دردونه رو بهش دادم و ظرفا رو شستم و خونه رو مرتب کردم قرار بود غروبم بریم خرید واسه همین زود دست بکار شدم که واسه شام سمبوسه درست کنم

ساعت شش بود دیگه نشستم به لقمه گرفتن سمبوسه ها و سرخ کردنشون...هی هم حالم بد و بدتر میشد و هی ضعف میکردم تا وقتی که فقط نیم ساعت مونده بود به اذان مثل یه جنازه افتاده بودم رو مبل و واقعا داشتم میمردم زبونم به سقف دهنم چسبیده بود از تشنگی و مزه تلخی میداد...قندخونم پایین اومده بود یه پارچ شربت به زور درست کردم و گذاشتم یخچال که بلافاصله بعد اذان بخورم 

اذان که دادن یه قلوپ چایی خوردم اونم سرپا رو اپن برعکس شب های قبل که سفره پهن میکردم اینبار رو به مرگ بودم و لیوان چایی رو نمیتونستم دستم بگیرم ...داشتم میگفتم یه قلوپ چایی خوردم و بعد یه لیوان شربت رو یه نفس سرکشیدم و یه سمبوسه هم برداشتم و ولو شدم رو مبل

محسنم همون موقع اومد انقد حالم بد بود که حد نداشت...خرید رفتنم که منتفی شد هم محسن دیر اومد و هم من از ساعت هفت دیگه فهمیدم حالم بد میشه و خرید برو نیستیم

با کمک محسن سفره پهن کردم و شام خوردیم و باز افتادم رو مبل...دخترداییم زنگ زد باهم حرف زدیم و دعوام کرد گفت دیوونه نگیر وقتی انقد حالت بد میشه صداتو شنیدم ترسیدم گفتم چی شده...بعدشم زنگ زدم به مامان و باهاش حرف زدم و چون داشت شام میخورد زود قط کردم و ناگفته نمونه مامانم دعوام کرد و گفت مگه مجبورت کردنقبل این دونفر هم محسن دعوام کرد وقتی دید حال ندارم برم دستشویی و بلند شد دستمو بگیره که گفتم بشین یواش یواش میرم یعنی تا این حد حالم بد بوداااااااااااا

بعد بگین من دیوونه با این حال خرابم چیکار کردم؟صابخونه یه کاسه آش دوغ واسم آورده بود و گذاشته بودم یخچال بلند شدم همونجور سرد اونو خوردم و حالا حالت تهوع هم به بقیه بدبختی هام اضافه شده دیگه خون به مغزم نرسید که این چه کاریه میخوام بکنمدیگه قشنگ رو به قبله بودم و مسکنم تموم شده بود و رفتم از دخترصابخونه مسکن گرفتم و خوردم بهتر شدم و محسنم از حموم اومد و خندوانه دیدیم و پدر و دختر خوابیدن و منم که اینجام

فردا دیگه روزه نمیگیرم با این حالم...تازه کلی هم خونه کار دارم و ظرفام از غروب که حالم بد شد همونجور تو سینکن...عصری هم باید ساکمون رو جمع کنیم  چون به امیدخدا پنجشنبه بعدظهر راه میوفتیم به سمت شمال و خلاصه یه هفته اونجا هستیم و هفته بعد جمعه برمیگردیم آخ که چقدررررر دلم تنگ شده واسه خانواده م

غروبم باید بریم خرید...من کفش تابستونی بگیرم و واسه دردونه هم لباس و دوچرخه(البته اگه اون چیزی که باب میلمون باشه رو پیدا کردیم)

محسنم میخواست پیرهن و کفش بگیره حالا نمیدونم فردا از تهران میگیره یا اونم اینجا خریدشو میکنه

خلاصه اینکه اگه یه هفته نبودم بدونین اونجا نت ندارم که آپ نمیشم

از الان دلم واسه تک تکتون تنگ میشه

مراقب خودتون باشین...دوستتون دارم...یاعلی

برگشت از دیار عشق...
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 207 تاريخ : چهارشنبه 14 تير 1396 ساعت: 14:07