سرطان لعنتی

ساخت وبلاگ
سرطان لعنتی این روزا داره جون خیلیا رو بیرحمانه میگیره...پیر و جوون و بچه هم نمیشناسه...رخنه میکنه تو تموم وجودشون و کم کم از پا درشون میاره..ـچقد نحسه...چقد خوف داره اسمش...انقد بیرحمه که قربانیش رو ذره ذره میکشه

همین چندوقت پیش بود مامان گفت خواهر زنعموم که سرطان داره از دنیا رفت...زنگ زدم واسه تسلیت...چه غمی تو صداش بود

دیروز که زنگ زدم به مامان گفت زن داداش زنعمو کوچیکه هم از دنیا رفت...بازم سرطان لعنتی

دلم یه جوری شد...همش خبرشون رو از مامان میگرفتم...همیشه جویای حالشون بودم...هردوزن هیکلی...خوش زبون...خوش برو و رو...زندگی هرکدومشون رو بگم یه رمان میشه

خواهر زنعموم رو مامان میگفت رفته ملاقاتش اصلا اونا رو نشناخته...حرف اصلا نزده...انگار یه پیرزن نودساله بوده...زنی که هربار میرفتیم خونش میومد تا حیاط ستقبالمون...تصویری که ازش دارم یه زن فوق العاده پرانرڗی و همیشه خندونه...خاطره م ازش اینه یه بار تو تاکسی برام تعریف کرد چقد اوایل ازدواجش سختی کشیده...چجوری زندگیش رو مدیریت کرده تا شده این...زندگی ای که حالا که بچه هاش سر و سامون گرفته بودن و کلی نوه دور و برش بود و تازه نتیجه زحماتش رو میخواست ببینه پایان گرفت

زن داداش زنعمو کوچیکه م مشتریم بود...یه زن جسور...از یه مرد چیزی کم نداشت...پرانرژی...

مامان که رفت ملاقاتش گفت امیدوار بود میگفت خوب میشم شما هم برام دعا کنین....میگفت گیتا اگه ببینیش نمیشناسیش اون زن هیکلی قد بلند شده پوست و استخون...

خاطره م ازش اینه ومده بود برای اصلاح سر و صورتش...خندید گفت ابروهام رو هشتی بردار...تا حالا آرایشگری نتونسته تو ببین میتونی...چقد اونروز خندید و ...دیروز که مامان گفت از دنیا رفته تا آخرشب از فکرش درنمی اومدم...چندروز پیش مامان گفت ابروها و مژه هاش دراومده ته دلم روشن شد که حتما داره خوب میشه ولی سرطان انگار رحم نداره...

امروز زنگ زدم مامان...داداش وسطی گوشی رو برداشت کلی خودش و داداش کوچیکه با دردونه حرف زدن...بعد بابا باهاش حرف زد...گوشی رو گرفتم منم با بابا کلی از هردری حرف زدم...مامان تو حموم بود اومد بیرون بابا گوشی رو داد بهش...کلی هم با مامان حرف زدم و گفتم مامان زنعمو خونه س الان زنگ بزنم خونشون؟(همسایه دیوار به دیوارن)گفت اره

زنگ زدم دخترعموم ـگوشی رو برداشت...دخترعموم چندسال ازم کوچیکتره ولی من خیلی دوسش دارم و برام مثل خواهره(۱۲_۱۳)سالشه...کلا خانواده این عموم رو یه جور دیگه دوست دارم...پسرعموم هم که از داداش وسطی یه سال کوچکتره آخر مرام و معرفته و برام فرقی با داداشام نداره...عمو و زنعمو هم که خیلی ماهن

خلاصه حرف زدیم و گفتم گوشی رو بده مامانت...با زنعمو تا حرف زدم بغضم گرفت...با همون بغض که به زور نگهش داشته بودم نترکه تسلیت گفتم و معذرت خواستم که نمیتونیم بریم مراسماشون شرکت کنیم...گفت همینکه زنگ زدی انگار پاشدی اومدی...راهت دوره و ازت توقعی ندارم اصلا...ناراحت این قضیه نباش

یه کم دلداریش دادم...برام از زجرایی که زن داداشش کشیده گفت...بعدم قط کردم و بغضم شکست

کاش این مریضی ریشه کن میشد...کاش راهی برای درمانش بود...کاش دیگه هیچکس عزیزش رو از دست نمیداد...اینجور از دست دادن خیلی درد داره...اینکه زجر کشیدنش رو ببینی...درد کشیدنش رو ببینی...آخرم یه روز برسه که عزیزت برای همیشه بره...تو بمونی و آخرین تصویراش که پر از درد و رنج بوده

خدایا تورو به بزرگیت قسم با  عزیزانمون امتحانمون نکن...ما طاقتمون کمه خدا...ما ضعیفتر از اینیم که بشینیم به حکمتش پی ببریم...بفهمیم

روح همه رفتگان ابدی شاد...خدا رحمتشون کنه

برگشت از دیار عشق...
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 202 تاريخ : چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت: 16:48