برگشت از دیار عشق

ساخت وبلاگ
سلام عزیزای دلمآخ من چقدر بیمعرفت شدم...چقدر از اینجا و شماها دور شدم...امروز که اومدم به وبلاگم سری بزنم دیدم سمیراجانم واسم یه کامنت گذاشته...واسم عین یه تلنگر بود که من دارم با خودم چیکار میکنم؟؟؟به خودم تشر زدم که گیتا تو اینهمه دوست مجازی خوب داری...تو شادی ها و غم ها باهمین...سنگ صبور همین...دیگه چی از این بهتر؟چرا انقدر از همشون دور شدی...از وبلاگت دور شدی...بنویس که نوشتن مثل همیشه حالتو بهتر میکنه..به دوستات سر بزن بی معرفت!!!چقدر سر خودم غر زدم بماند...بچه ها ببخشینم که انقدر بی معرفتم...که الان چندوقته نیومدم بهتون سر بزنم...از فردا میام پیش تک تکتونخب از خودمون بگم خداروشکر خوبیم و زندگی داره آروم آروم سپری میشه...فقط این روزا من عجیب و غریب شدم...بیشتر از درون...دارم خودخوری میکنم...دایم با خودم سرجنگ دارم...چشم دوختم به نیمه خالی لیوان...اصلا این روزا از خودم راضی نیستم..اصلاااااا...حتی تو نقش مادریم...این روزا خیلی بی حوصله...شلخته و خالی از اعتماد بنفس شدم...این نداشتن اعتماد به نفس و در نتیجه پا گذاشتن رو غرورم تو یه زمینه هایی داره بدجور اذیتم میکنه...تصمیم گرفتم رو خودم یه کم بیشتر کار کنم...یه مدته خودمو دست کم گرفتم...امروز داشتم فکر میکردم برم باشگاه ثبت نام کنم...هم شکمم رو آب کنم هم احساس میکنم بدنم بعد زایمان یه کم شل و ول شده...اندامم رو دوست دارم...امروز برگشت از دیار عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 288 تاريخ : چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت: 10:28

راست راستکی داریم به آخرسال نزدیک میشیم...من امسال اصلا حس خونه تکونی ندارم...نمیدونم چرا اصلا حوصله م نمیکشه...منتظرم اسفندماه بیاد فرشامو بدم قالیشویی...مبلامم خودم لکه گیری میکنم...پرده ها رو هم که میندازم تو ماشین...دو سه تا پتو دارم محسن میگم بشورهدیگه فقط گردگیری دارم...تا پری روز فکر میکردم خیلی کار دارم....دیروز کشوهای لباسامون رو مرتب کردم...یه چندتا لباس و خرت و پرت و اسباب بازی های شکسته دردونه رو ریختم دور...یه کم به کمد دیواری ها سر و سامون دادم...خلاصه استارتش رو زدم...واسه شام کوکو سیب زمینی درست کردم محسن که از سرکار اومد دیدم سوسیس گرفته...ما چندساله دیگه سوسیس و کالباس نمیخوریم...محسن جدیدا باز میخوره دیروزم با همکاراش باهم پول گذاشته بودن که محسن بخره بیاره خونه بندری درست کنه امروز ببره اداره که صبحونه بخورن...دیگه محسن مشغول درست کردن بندری شد...منم آهنگ شاد شمالی گذاشته بودم محسن مسخره بازی درمیاورد میرقصید ما میخندیدیم...دردونه هم که عاشق سوسیسه از کنار باباش جم نمیخورد و از سوسیس هی ناخنک میزد...در آخر منم هوسم شد و دوپر خوردم هرچند حس میکردم گوشت گربه زیر دندونمهبعد شام محسن رفت حموم...بعدش من دردونه رو حموم کردم و آوردم بیرون لباس تنش کردم موهاشو خشک کردم و خودم رفتم حموم...چندتا لباس داشتم که با دست شستم و جابرنجی م رو...بعد خودم حموم کردم...من تو مصرف آب برگشت از دیار عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 257 تاريخ : چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت: 10:28

این روزها حوصله نوشتن نیس...کلی با خودم کلنجار میرم و تشر میزنم تا بیام بنویسم...مثل الان که انگار به زور دستمو گرفتم و پرت کردم اینجا و گفتم بنویس دیگه...!!!داشتم فکر میکردم پارسال همین روزا خیلی مشکلاتم بیشتر بود...دغدغه هام بیشتر بود ولی بیشتر از زندگیم لذت میبردم...میرم وب قبلی آرشیو سال پیش رو میخونم ناراحت میشم از حال و روز این روزهاماصلا موندم چه مرگمه...چی میخوام...خسته شدم از فکر و خیالاتی که تو سرم مدام وول میخوره...از قول و قرارهایی که با خودم میزارم و باز میزنم زیرش...از الان خودم گریزونم...خیلی سعی میکنم حالمو خوب کنم ولی یه جاهایی کم میارم...به آینده جرات نمیکنم فکر کنم...میترسم...میترسم...میترسم...دلم میخواد با یکی بی پرده حرف بزنم...ولی میگم آخه چی بگم وقتی خودمم نمیدونم چه مرگمه؟که خودم جواب دغدغه های الانم رو دارم و میدونم خودم باید حرکتی کنم ولی شهامتشو ندارم...شاید همین الان تو فکر و ذهن شما هم یه مساله ای هست...یه رازی هست...یه دغدغه ای هست که حتی به عزیزترین کس خودتون هم نمیتونین بگین...مطمعنا همه ماها یه دردهایی داریم...یه غصه هایی داریم که یواشکی میخوریم!!!نمیگم چون هزارتا دلیل واسش داریم...مثلا یکیش اینکه دلمون نمیاد یکی دیگه رو هم درگیر مشکلات و دغدغه های خودمون کنیم...من الان به این حس گرفتارم...بین دوراهی...هم میدونم چی میخوام هم نمیدونم دقیقا چی میخوام. برگشت از دیار عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 288 تاريخ : چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت: 10:28

سلاااام دوستای خوبم حالتون چطوره؟خوب و خوش و سلامتین ان شاءالله؟امیدوارم که همینطور باشهکلی گفتنی دارم و پستم قراره یه پست طولانی باشه خب از جمعه بگم که قرار بود شام داییم اینا بیان و منم هی تو دلم میگفتم خداکنه نیان و تا لحظه آخر منتظر بودم زنگ بزنن کنسلش کنن ولی خب چنین چیزی نشد و اونا اومدن...تقریلا یک ب.ظ بود هممون بیدار شدیم و صبحونه خوردیم بعد من و خاله واسه ناهار مرغ درست کردیم و ناهار خورد برگشت از دیار عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : آنچه,گذشت, نویسنده : mshtxxx بازدید : 253 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:04

سلام مهربوناحالتون چطوره؟من خوبم خداروشکر فقط داریم به آخرماه نزدیک میشیم واسه خونه و اینکه آخرش قراره چی بشه باز کمی استرس گرفتم خداکنه همه چی خوب و خوش تموم بشه...اصلا دلم نمیخواد به آخرای مرداد فکر کنم همش میگم ۵شهریور مثلا تو چه حس و حالی ام؟هنه چی یعنی تموم شده؟ دیگه اینکه خیلی اینجا احساس تنهایی میکنم نمیدونم چرا ولی اون حس خوبی که به وب قبلیم داشتم رو اینجا ندارم انگار بیشتر برای خودم و تعد برگشت از دیار عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : پارک,آتشدربند, نویسنده : mshtxxx بازدید : 227 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:04

پنجشنبه یک ظهر بود بیدار شدیم شب قبلش تا ۷صبح جون دادم که خوابم ببره ولی خوابم نمیبرد که نمیبرد آخرش نفهمیدم چطوری خوابم گرفت بیخوابی واقعا خیــــــلی بدهخاله از هشت صبح بیدار شده بود رفته بود آزمایش داده بود سبزی خوردن خریده بود اومده بود خونه قورمه سبزی بار گذاشته بود سبزی ها رو پاک کرده بود بنده خدا حوصله ش سررفته بود چون هممون خواب بودیم...چقدرررر بدم میاد اینجوری بی برنامه زندگی کنم باید حتما برگشت از دیار عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : آخرهفته,چگونه,گذشت؟؟, نویسنده : mshtxxx بازدید : 234 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:04

سلام عزیزای دلمبالاخره با خبرهای خوب اومدم تقریبا %۵۰مشکلمون حل شد و من خیلی خوشحالم اینکه تو اوج مشکلات خدا رو صدا بزنی و خدا بیاد کمکت...بیاد دستت رو بگیره و بگه بنده ی من نترس من هستم...اینکه برات نشونه بزاره خیلی خیلی حس خوبیه...وقتی حس کنی خدا تموم این مدت صداتو شنیده و به فریادت رسیده حس غرور بهت دست میده...غرور از داشتن خدایی که همین حوالیه...دیوار به دیوار قلبت به خدا سپرده بودم خودش کمکمو برگشت از دیار عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 339 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:04

بدجور گرفتار شدیم شب و روز نداریم دیگه با صابخونه از خدا بیخبرمون بحثمون شده بهش میگیم بابا تو که مسئولیت پذیر حتی ذره ای هم نیستی اینجا واقعا شرایط زندگی برامون سخت شده پولمون رو بده ما بریم یا میگه ندارم یا امروزو و فردا میکنهآب واحدمون رو قط میکنه سر و صدا راه میندازه انقد دیگه زنگ زدیم به پسرش ا برگشت از دیار عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 255 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 3:19

این روزا روزای عجیب و غریبی ان...تموم اتفاق های بد و خوب باهم و پشت هم میوفته...گیجم و خسته انگار تو یه بلاتکلیفی خیلی بدی دارم دست و پا میزنم خداکنه این روزای مزخرفم تموم شن و برنحالم نسبت به روزای قبل کمی بهتره...بلاخره من و محسن یه شب طاقتمون طاق شد و زدیم به سیم آخر بحث بدی بین ما و صابخونه شد.. برگشت از دیار عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 256 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 3:19

دیروز غروب محسن زنگ زد گفت اجاره نامه رو دم دست بزار بیام ازت بگیرم از بنگاه زنگ زدن پولت آماده س...چقدرررررر من و داداش خوشحال شدیم ولی هنوز چنددقیقه نگذشته بود باز محسن زنگ زد مدارک موتورم خونه س؟گفتم اره گفت میام ازت میگیرم موتورم رو گرفتنکلی حالمون گرفته شد...تا محسن بره کلانتری و بیاد خونه مدار برگشت از دیار عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت برگشت از دیار عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mshtxxx بازدید : 296 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 3:19